دیروز صبح،از تنش شدید یک کابوس طولانی از خواب پریدم.نفس نفس میزدم، سرم داغ و پر از هیاهو بود. انگار با رفتن به تخت وارد جنگی شده بودم و تا صبح پشت مسلسل بودم. سرجام چرخی زدم،چشمم به گوشیم خورد که هنوز داشت اهنگ پخش میکرد،البته با صدایی نحیف و ضعیف. ساعتشو چک کردم،۶صبح بود. یعنی فقط ۵ ساعت خوابیده بودم.
بالشتمو از پایین تخت برداشتم و گذاشتم پشتم. بدنم خیس عرق بود و گلوم خشک. چند دقیقه ای چشمامو بستم و سعی کردم خوابمو به یاد بیارم.داستان آشنایی داشت،همون کابوس همیشگی. یه نفر با اسلحه دنبالمه،ساعت ها از دستش فرار میکنم تا به یه خونه میرسم. وارد خونه میشم،به آدمایی که اونجا هستند اعتماد میکنم و تو یکی از اتاقاشون پناه میگیرم. وقتی لباس قرمزی که بهم دادن رو میپوشم و از اتاق بیرون میام میبینم که اون خانواده و قاتل جلوم صف کشیدن.قاتل خاکستری پوش با خنده بهم شلیک میکنه و بعد تمام،بیدار میشم.
دیگه نمیتونستم به خوابیدن ادامه بدم. اتاق سرد بود،ولی نیاز به هوای تازه داشتم.کرکره ی پنجره رو که بالا کشیدم یچیز عجیب و شاید وحشتناک دیدم. تو اون هوای گرگ و میش،یه کلاغ سیاه دیدم که روی سیم برق رو به روی پنجره اتاقم نشسته و یه کرم بین منقارش در حال بالا و پایین شدنه. سریع رفتم سمت گوشیم تا ازش عکس بگیرم،که فهمیدم گوشیم خاموش شده.
پس همونجا پشت پنجره ایستادم و به این اتفاق عجیب نگاه کردم، تا حالا از نزدیک کلاغ ندیده بودم.
من که هیچوقت همچین ساعتی بیدار نمیشدم،تصمیم گرفتم روزم رو مثل کسایی که این ساعت بیدار میشن پیش ببرم.
رفتم حموم. نیم ساعتی با اب گرم دوش گرفته بودم که وسوسه شدم آب سردو هم امتحان کنم. قبلا تجربه اش رو داشتم،نباید خیلی بد می بود.
دستمو که بردم زیر اب سرد مو به تنم سیخ شد. یک دو سه میگفتم و جوری که انگار دارم از رو آتیش میپرم،سریع از زیر اب رد میشدم. هر بار که از زیر اون ابشار سوزناک رد میشدم انگار چاقو میخورد به تنم اما دوست داشتم بازم تکرارش کنم.چشما بسته،یک،دو،سه حالا بدوووو.خب تموم شد. یبار دیگه.
چند دقیقه ای که گذشت دیگه خوشم اومده بود. نزدیک۵ دقیقه زیر اون دوش آب سرد نشستم ،بدون فکر،فقط با یه شادی بیخود.وقتی شیر ابو بستم بدنم فرقی با مرغ منجمد توی فریز نداشت. حوله پوشیدم و اومدم بیرون.هوا روشن تر شده بود. سریع بخاری اتاقمو روشن کردم،یه پتو پیچیدم دور خودم و از اون لرز ریزی که بعد یخ و داغ شدن توی تنم افتاد ذوق زده شدم.
دلم یچیز داغ میخواست.دلم میخواست منم برم بیرون.
یک ساعت بعد موهامو خشک کرده بودم، ژاکت بافت قهوه ای رنگ مامانم و پافر کرمی رنگ خواهرمو پوشیده بودم و دنبال پول میگشتم.نمیدونستم تو کارتم چقدر پول هست و پول نقدم هم کم بود. پاورچین رفتم سر کمد مامانم و از تو کیفش یه کارت که البته مال باباست رو برداشتم و گذاشتم تو جیب های عریض و طویل شلوار گَل و گشادم.
داشتم میزدم بیرون که یادم افتاد کلید لازم دارم. خواهر کوچیکه ام یه دست کلید جدید خریده و همیشه تو جیب کیف مدرسشه. سریع جهیدم تو خونه،اونم ورداشتم و بی قیل و قال زدم بیرون.
نمیدونستم چیکار کنم،کدوم سمت برم. کلاهمو چپوندم رو سرم و دستمو کردم تو جیبم که انگشتم خورد به یه چیز فلزی. درش اوردم تا یه چاقو تاشو بوده.
متعجب از چیزی که تو دستم میدیدم،به این فکر میکردم که این به چه درد خواهرم میخوره که تو جیب کتش بوده. اون که تنها جایی که میره مدرسه ست.
رفتم تا سر کوچه، هنوز تصمیم نگرفته بودم برم کدوم وری که یه آقای کچل رو دیدم که یه کنجی ایستاده، یه کوله پاره پوره ی مشکی رو کولشه و داره سیگار میکشه.سیگارش بوی خیلی خوبی داشت،حدس زدم گلی ملی چیزی باشه. بعد فکر کن کسی که تو این سرما تیشرت پوشیده ...
دست کردم تو جیبم تا تو وبلاگم بگم بچه ها ساقی دیدم یادم اومد گوشیم شارژ نداشت،تو خونه ولش کردم.
رفتم سمت خیابون اصلی،دلم کله پاچه میخواست.
تو اون هوای سرد صبحگاهی که یه نسیم تند و تیز چشمو میسوزوند و دماغو یخ میکرد،از زیر درختای کنار خیابون رفتم تا خیابون ارژنگ. تو راه هیچ گربه ای ندیدم ولی یه سگی دیدم که یه گوشه دور تر از من با توله هاش بازی میکرد.جلوی نونوایی نون سنگکی، یه آقایی رو دیدم که یه دیگ بزرگ آش گذاشته بود و مشتری های نونوایی رو دونه دونه توی تله مینداخت.
لعنتی بوی آشش داشت دیوونه ام میکرد. چنان بخار تحریک کننده ای از بین سر نیمه باز دیگ بلند میشد و تو هوا پیچ میخوردو راست راست میرفت میچسبید به گیرنده های دماغم که عطش خواستنِ آش و نون سنگک تو تک تک سلول های بدنم هلهله به پا میکرد و البته تو شکمم غورر غورر.
رفتم جلو،یه نفس عمیق و بلند کشیدم با عشق و تنما گفتم عمو یه کاسه آش میخوام. نگام کرد،سر تا پامو برنداز کرد،سر دیگ رو بست و گفت آش نمیفروشم،تموم شد.
با لب و لوچه وارفته گفتم منظورتون چیه،همین الان دیدم تو دیگ آش داری. گفت اشتباه دیدی برو مزاحم نشو. ناراحت و سر خورده کشیدم عقب. نموندم بحث کنم. گفتم شاید بخاطر سر و وضعم همچین واکنشی نشون داده . سمت نون سنگکی هم نرفتم،دیگه سیر شده بودم. با دستای مشت شده و گلوی بغضی به قدم زدن ادامه دادم. رفتم تو پارک خیابون ارژنگ و سوار یه دوچرخه فلزی شدم. همینجور چرخ های فلزی دوچرخه رو بالا پایین میکردم و زیر لب "ای ایران ای مرز پر گهر میخوندم". راستش تنها اهنگیه که تا آخر بلدمش. حتی تک تک ملودی هاش رو میتونم با دهنم در بیارم.
داشتم از زندگی لذت میبردم که اون آقای ساقی رو دیدم. نشسته بود رو زبونه ی یه سرسره ی تونلی و همچنان سیگار میکشید. نکنه تعقیبم کرده بوده؟! اگه تعقیبم میکرد متوجه بوی سیگارش میشدم. ولی خب شاید وقتی دنبالم میکرده سیگارشو خاموش کرده بوده.
یکم ترسیدم. از رو دوچرخه بلند شدم. تصمیم گرفتم زودتر این ماجراجویی صبحگاهی رو تموم کنم که اونم بلند شد. سمت خروجی پارک رفتم،اونم دنبالم اومد. یکم قدم هامو تند کردم که صدای پای اونو هم پشت سرم حس کردم. دیگه مطمعن شدم افتاده دنبالم. کلاهمو سفت چسبیدم و تند تر دویدم. همزمان صدای دویدن پای اون هم تو اون خیابون خلوت پشت سرم می اومد. وحشت تمام تنمو گرفته بود،نمیدونستم چخبره و چرا دنبالم کرده. با تمام وجودم می دویدم سمت یجای شلوغ. ۸ صبح،کدوم جای شلوغ؟ اونقدر دویده بودم که قلبم تو دهنم میزد. عوضی ول کن نبود. از شانس بدم کفشم سر خورد و خیلی بد خوردم زمین. فاتحه خودمو خوندم. فاصله زیاد نبود،اومد بهم رسید ولی نایستاد!!! به دویدن ادامه داد!!! مرتیکه یالقوز دنبال من نبوده فقط داشته تمرین صبحگاهی میکرده!! مات و مبهوت به دویدنش نگاه میکردم و نفس نفس میزدم. وقتی به خودم اومد جونی تو تنم نبود. تمام انرژیم رفته بود و فقط یه جنازه بودم. با مشقت و درد مچ پا بلند شدم،نزدیک نونوایی و سوپرمارکت ها بودم. خودمو توی تنها سوپرمارکت باز اونجا انداختم. یه بطری آب ، کیک ،شیرکاکائو و کارتمو گذاشتم رو میز. مثل همون آش فروش،نگاهی بهم انداخت و گفت اینا فروشی نیستن. داشت دود از کله ام بلند میشد. داد زدم گفتم یعنی چی چرا فروشی نیستن!!! داشت میگفت وقتی میگم نمیفروشم یعنی نمیفروشم لطفا برید بیرون که...اون آقای کچل ساقی وارد مغازه شد. با خنده مسخره ای نگاهی بهم انداخت و رفت محتویات روی میز رو جلو چشم بهت زده من حساب کرد و سوت زنان از مغازه زد بیرون.
چرا کسی چیزی به من نمیفروشه؟! با خشم رفتم سمت مردک کچل و با صدای عصبی ای گفتم آقا وایسا. وایساد،چند ثانیه مکث کرد و با لبخند برگشت سمت من. گفت بفرمایید خانم. با غضب گفتم چرا افتادی دنبال من.کیسه خریدشو داد دستم. یه دوچرخه که بغل خیابون افتاده بود رو بلند کرد،سوار شد و رفت...
داغون و عصبی برگشتم سمت خونه. ربع ساعت بعد پشت در بودم. کلیدمو پیدا کردم،انداختم رو در.
اما...باز نمیشد.هر چی زنگ آیفون رو فشار دادم کسی پیداش نشد. سه ساعت بعد،مامانم و بابام باهم از خونه خارج شدن. جیغ و داد کردم که چرا هر چی در میزنم کسی درو باز نمیکنه. بابام مامانمو عقب زد و گفت خانم شما؟ میشناسمتون؟ آیفون ما شاید خراب شده،شما اینجا چی میخواید؟
_این داستان همش تخیلی نیست. چندتا سکانسش واقعیه ولی شاید طی فواصل چند هفته اتفاق افتادن. مثلا یه روز صبح ساعت ۷ وقتی رفتم بیرون قدم بزنم،یه همچین آقایی تو کوچه مون دیدم که چند جای دیگه محل هم اطرافم بود.
و کانسپت داستان،فوبیای منه. اینکه بیام خونه و کسی منو نشناسه.
بنظرتون چه اتفاقی افتاده؟
اون کلاغ به اون آقا چه ربطی داره؟
اگه کسی خواست پارت بعدشو بنویسه.
چند تا سرنخ جا گذاشتم تا بشه داستان رو ادامه داد.