ویرگول
ورودثبت نام
اندیشکده ریشه‌ها
اندیشکده ریشه‌ها
اندیشکده ریشه‌ها
اندیشکده ریشه‌ها
خواندن ۱۰ دقیقه·۱ ماه پیش

ماکیاولی و جنگ میهنی

  • محمدرضا حیدری/ پژوهشگر فلسفه سیاسی

«اما چگونه زبانِ آلمانی حتی در نثرِ لسینگ می‌تواند مقلّد تِمپوی متن ماکیاولی باشد، کسی که در کتابِ شهریار وادارمان می‌کند هوای خشک و لطیفِ فلورانس را تنفس کنیم و نمی‌تواند جدی‌ترین رخدادها را در یک ضرب‌آهنگِ تندِ پرحرارت ارائه نکند، شاید بدون یک حسِ هنری کین‌توز از تضادی که جسارت به بیانش می‌کند- افکارِ طولانی، سنگین، دشوار و خطرناک، و یک ضرب‌آهنگِ سریع از بهترین و بدترین طبایع.»

نیچه، فراسوی خیر و شر

مقدمه

  • ماکیاولی مختصر، دقیق و سرراست اما در عین حال آیرونیک، سبک‌وزن و سرزنده می‌نویسد. او را باید «آهسته» خواند. همانطور که از نظر ماکیاولی مردِ سیاسی می‌باید مراقبِ «رفقای بد» خود باشد در مورد خودِ ماکیاولی نیز چنین چیزی صدق می‌کند. در خوانش او باید مراقب تمام واژگانی بود که همچون «دالی شناور» از به‌چنگ‌آمدن شانه خالی می‌کنند. پروژه ی سیاسی ماکیاولی نسبتی وثیق با تاریخ دارد. تاریخ همچون سرزمینی مادری است که هر لحظه می‌باید به آن بازگشت. به بیان دیگر، او فقرِ فلسفی خود را با سلاحِ تاریخ جبران می‌کند. تاریخ او نه تاریخی یکدست و یکپارچه بلکه تاریخی منقطع است. او خود را ملزم نمی‌داند که همه‌ی وقایع تاریخی را روایت کند بلکه هدف او نگاشتن تاریخی است که چیزی مفید بر عرضه کردن دارد. فهمِ تاریخیِ ماکیاولی سرشار از تأسیس و بازتأسیس نظم و نشان دادنِ چرخه‌ی دائمیِ تصاحب و از دست رفتنِ قدرت است.

  • او موارد جزئی را ذیل یک قاعده‌ی کلی در نمی‌آورد بلکه همه‌ی آنها را در یک «مجمع‌الکواکب» می‌گنجاند. کلیتی که نه با یک عنصرِ مرکزیِ هویت‌بخش، بلکه با مجموعه‌ای از جزئیت‌های مستقل و خودآیین بازشناسی می‌شود. و شاید بهترین سلاح برای مقابله با تاریخ‌گراییِ یکدست، چنین چیزی باشد. او هرگونه کلی‌سازیِ قواعدِ سیاسی را انکار می‌کند و مواردِ جزئی را در قامت کل بر می‌کشد: بحران سیاسی ایتالیا .در سپهرِ سیاسیِ اندیشه‌ی ماکیاولی، تحلیلِ تاریخی، بازتولید یک روایت ثابت نیست، امر جزئی اِشتقاقی از امر کلی نیست، بلکه باید در تحلیل ماکیاولین امر کلی را در حکمِ پیامد امر جزئی لحاظ کرد.

لحظه‌ی ساوُنارولایی

فلورانس
فلورانس

«بگذارید راستش را بگویم و من امروز در روز پنج‌شنبه‌ی مقدس دروغ نمی‌گویم، امروز همه به ریشِ دولتِ فلورانس قاه‌قاه می‌خندند که اجازه داده است یک راهبِ صومعه آن را اداره کند.»

ریچارد بِکی

  • در سال 1498 میلادی، مردمِ فلورانس چیزی دیدند که غریب می‌نمود. ساوُنارولا مرتد اعلام شد و طی یک محاصره‌ی 6 ساعته در کلیسای سن مارکو دستگیر شد. حدودِ ساعتِ 2 نیمه شب، در مسیرِ حرکت از صومعه تا کاخ و در میانِ دستکشِ آهنینِ افسران گارد، مورد ضرب و شتم قرار گرفت. مردمی که تا دیروز به نجواهای مُصلحانه‌ی او گوش می‌سپردند به سمت او آب دهان پرتاب می‌کردند و با مَشعلِ مُشتعِل به بدنش ضربه می‌زدند. مسیری حدودِ 1000 متر. در حالی که صورتش را با پارچه پوشانده بودند و بسیاری از حامیانش در حال فرار بودند به کاخ برده شد. چهره‌ی محبوبِ فلورانس ظرف مدت کوتاهی به چهره‌ای منفور تبدیل شده بود. به راستی چه چیز در شهر تغییر کرده بود؟ تا چند روز قبل از آن سیگنوریا حتی جرأت نکرده بود او را به دادگاه روم تحویل دهد. در دهه‌ی 1490 میلادی، مشهورترین فردِ شهر جیرولامو ساوُنارولا بود که خود را «راهب کوچک» می‌نامید.کشیشی اهل شهرِ فِرارا که با هدف «تغییرِ شکلِ اخلاقیِ شهر» و اصلاحِ اصولِ رسمیِ کلیسا نیرویی جدید به شهر بخشیده بود.

  • در سال 1494 در حالی که اکثر شهروندان از ترس حکومت مدیچی زبان در کام فرو برده بودند او زبانش را به سلاحش تبدیل کرده بود. 60 سال استبدادِ مدیچی شهروندان را وادار کرده بود در سکوت فرو روند. نمای شهر خالی از هر شکلی از کنش‌ِ سیاسی بود و ساوُنارولا شهریارِ مردمی بود که خواستار بازگشت جمهوری به فلورانس بودند. در ماه میِ سالِ 1498 او و دو راهب دیگر، در میدان دولتی فلورانس حلق‌آویز شدند و اجسادشان بلافاصله در آتش سوزانده شد، به گونه‌ای که چوبه‌ی دار را نیز در برگرفت. او رهبران کلیسا را افرادی می‌دانست که «خونِ مسیح» را در جهت منویاتِ منفعت‌طلبانه‌ی خود «قاچاق» می‌کردند .ساوُنارولا برای ماکیاولی بازنمای قدرتِ موسسِ شهریاری بی‌سلاح بود و مرگِ او تأثیری مهم در زندگی ماکیاولی و افکار او در باب سیاست داشت. میان پرده‌ی مرگِ ساوُنارولا و ورود ماکیاولی به فعالیت‌های سیاسی بسیار کوتاه و «خاکستر چوبی که ساوُنارولا در آن سوزانده شده بود هنوز گرم بود(Pedulla,Gabrielle,2023,p.23)». ساوُنارولا از این حیث برای ماکیاولی ستودنی است که دردنشانِ نوعی گسست در سیاست فلورانس است، گسستی که عقیم ماند اما آموزه‌های خود را در ذهن ماکیاولی به جا گذاشت.

  • گرچه چهره‌ی هیولاوشِ فلورانس واقعه‌ای تراژیک را در خاطرات باقی گذاشت اما باید در مرگِ ساوُنارولا ظهورِ چهره‌ی جدیدی از سیاست را ببینیم. سیاستی که از جنگ متمایز نیست. برای ماکیاولی سیاستِ مشروط بر رتوریکِ صرف لاجرم شکست می‌خورد. به بیان امروزی‌تر، دیپلماسیِ صرف قدرت نمی‌آفریند بلکه خودِ قدرتِ نظامی است که یک دیپلماسی قدرتمند می سازد. آنکس که در دیپلماسی شکست می‌خورد پیشتر در میدان شکست خورده است. سیاست صرفا رتوریکِ ساوُنارولای بی‌ارتش نیست، «پیامبرِ بی‌سلاح صرفا مفسّرِ تاریخ است، نه موسسِ تاریخ(Vatter,Miguel,2013,p.114)». جنگ، چهره‌ی عریانِ سیاست است. به بیانِ دقیق‌تر، جنگ چهره‌ی حقیقیِ سیاست است. مهمترین درسِ لحظه‌ی ساوُنارولایی این است که «همه‌ی پیامبرانِ مسلّح پیروز می‌شوند و پیامبرانِ بی‌سلاح شکست می‌خورند(Machiavelli,Chief Works,Vol.1, p.26)».

تسخیر ایتالیا با گَچ

«جنگ برای کسانی که به آن نیاز دارند عادلانه است، و سلاح مقدس است وقتی هیچ امیدی جز سلاح وجود ندارد.»

تیتوس لیوی

  • ماکیاولی در فصل دوازدهمِ شهریار می‌نویسد: «بنیادهای اصلی همه‌ی دولت‌های قدیمی، جدید و مختلط، قوانین خوب و ارتش‌های خوب هستند(Ibid,p.47)». و در ادامه ارتش‌های خوب را ضامنِ وجود قوانین خوب در نظر می‌گیرد(Ibid). از نظر او ارتش‌ها سه نوع‌اند: «مزدور»، «کمکی» و «ترکیبی». ارتش های مزدور و کمکی در قاموس فکری او «بی‌فایده» و «خطرناک» هستند. از نظر ماکیاولی ارتش مزدور برای پول می‌جنگد و در شرایط مخاطره‌آمیز به راحتی میدان را خالی می‌کند: «آنها تا زمانی مشتاقند سربازان شما باشند که شما در جنگ نباشید، اما وقتی شیپورِ جنگ نواخته می‌شود، مشتاقِ گریختن و کنارکشیدن‌اند(Ibid,p.47)». ماکیاولی سپس اشاره می‌کند که «ویرانیِ کنونی ایتالیا» به دلیلِ تکیه بر ارتش‌های مزدور است که سبب شد چارلز، پادشاه فرانسه، «ایتالیا را با گَچ تصرف کند(Ibid,p.47)».

  • فرانسویان در تجاوز به ایتالیا به این دلیل که از عدم مقاومت ارتشِ ایتالیا مطمئن بودند ضرورتی ندیدند شمشیر به دست گیرند و با مهمات جنگی خاک ایتالیا را تسخیر کنند بلکه با گَچ‌هایی که در دستان‌شان بود  وارد ایتالیا می‌شدند و خانه‌هایی که تسخیر می‌کردند را با گَچ علامت می‌گذاشتند.این اتفاقِ تحقیرآمیز سبب شد ماکیاولی به نوعی ارتشِ ملی فکر کند که محض‌خاطرِ میهن جان‌سپاری می‌کند. سربازانی که همچون خود او سرزمین مادری‌شان را بیشتر از روح‌شان دوست می‌دارند. از نظر ساوُنارولا علتِ بدبختی ایتالیا «شرارت‌های اخلاقی» بود، یعنی عدم ایمان کافی به آموزه‌های مسیح و انجامِ گناهانی که مردمِ ایتالیا را در محضر خداوند منفور کرده بود اما از نظر ماکیاولی این بدبختی ریشه در عدم سازماندهی مناسبِ یک ارتش ملی داشت. برخی از شهریارانِ ایتالیایی با ارتشِ کمکی می‌جنگیدند زیرا به نیروی ارتش خود ایمان کافی نداشتند.

  • از نظر ماکیاولی حتی اگر استفاده از ارتش کمکی باعث پیروزی یک شهریار شود به هیچ عنوان یک پیروزی واقعی را کسب نکرده است، پس  «شهریاران خردمند» نباید از ارتش های خارجی استفاده کنند زیرا «ترجیح می‌دهند با سربازانِ خود شکست بخورند تا این که با سربازان دیگران پیروز شوند، زیرا معتقدند که با ارتش‌های بیگانه به یک پیروزی واقعی نمی رسند(Ibid,p.52)». استفاده از ارتش کمکی شاید در کوتاه مدت پیروزی‌هایی موقتی و پوشالی را به وجود آورد اما در بلندمدت سبب‌سازِ فروپاشیِ یک دولت است. هر کشوری برای دفاع از خود باید یاد بگیرد با ارتشِ خود بجنگد. هرچند چنین کشوری در ابتدا ممکن است با شکست هایی مواجه شود اما در بلندمدت استقلال نظامی خود را به دست خواهد آورد.

ارتشِ مردمی

  • ماکیاولی در فصل چهاردهمِ شهریار وظیفه اصلی یک شهریار خردمند را هنرِ جنگ تلقی می‌کند(Ibid,p.55). از نظر ماکیاولی یک شهریار حتی در «زمان صلح» بیشتر به جنگ می‌اندیشد و زمانش را وقفِ شناختِ جغرافیای سیاسی کشورش می‌کند تا با بهره‌گیری مناسب از فضا در جنگِ آینده پیروز شود. او همچنین در زمانِ صلح وقتش را صرف خواندنِ تاریخ می‌کند تا از شکست‌های آینده اجتناب کند. هر شهریاری برای جنگیدن نیازمندِ بازوهایی پرتوان برای جنگیدن است و این بازوها متکی بر قدرتِ مردم‌اند. وقتی یک شهریار پشتوانه‌ی مردمی خود را از دست داد حتی با پیشرفته‌ترین سلاح‌ها نیز نمی‌تواند دوام آورد. ماکیاولی معتقد است که یک شهریار در عوض آن‌که مردمش را خلعِ سلاح کند باید آنها را مسلح کند: «هیچ شهریارِ جدیدی هرگز رعایایش را خلع سلاح نکرده است، برعکس، هرگاه آنها را بی‌سلاح یافته فورا آن‌ها را مسلح کرده است؛ زیرا وقتی آن‌ها مسلح شوند، سلاح‌های آنها سلاح های شما خواهند بود؛ کسانی که از آنها می‌ترسی وفادار می‌شوند؛ و کسانی که پیشتر وفادار بودند، وفادار خواهند ماند و در عوض آنها رعایای تو باشند به پیروان تو تبدیل می‌شوند(Ibid,p.77)».

  • خلعِ سلاح مردم از نظر ماکیاولی نشانه‌ی بی‌اعتمادیِ شهریار به آن‌هاست و این امر سبب خواهد شد مردم در آینده دشمنانِ بالقوه‌ی شهریار باشند. کسانی که در وضعیت جنگی در عوضِ آن که پشتیبانِ شهریار باشند، مزدورانِ دشمن خواهند بود و جالب این جاست که خودِ شهریار نیز در صورتی که اِقبال عمومی‌اش را از دست دهد به ناگزیر از ارتش های مزدور استفاده خواهد کرد و این یعنی جنگی که در آن دوستان مزدور می‌شوند و مزدوران دوست. ماکیاولی در فصل بیستمِ شهریار می‌نویسد: «شهریار خردمندی که از مردمِ خود بیش از بیگانگان می‌ترسد، قلعه می‌سازد؛ شهریاری که از بیگانگان بیشتر از مردم می‌ترسد قلعه‌ها را ویران می‌کند(Ibid,p.80)». این بدان معناست که شهریار نباید میان خود و مردم حائلی به وجود آورد، او نباید میان خود و مردم فاصله بیندازد زیرا «بهترین قلعه‌ای که می‌توانی بسازی این است که مردم از تو متنفر نباشند. اگر مردم از تو متنفر باشند، حتی اگر قلعه بسازی، نمی‌توانی در امان بمانی، زیرا مردم وقتی اسلحه به دست می‌گیرند هرگز از کمک بیگانگان بی‌نصیب نمی‌مانند(Ibid,p.80)». شاید به این دلیل که بهترین راه برای تسخیر یک کشور این است که مردمِ آن کشور به ارتشِ پیاده ی دشمن تبدیل شوند.

نتیجه گیری

  • سیاست ماکیاولین جنگ را بنیادِ اصلی سیاست در نظر می‌گیرد. این بدان معناست که حتی در زمان صلح نیز ما در وضعیت جنگی هستیم. به بیان ساده‌تر، جنگ، عینیتِ سیاست است. در مواجهه با جنگی که میهنِ ماکیاولی را تهدید می‌کرد او از ارتش مردمی دفاع کرد. یکی از بداعت‌های اصلی اندیشه‌ی ماکیاولی این است که نه تنها سیاست و جنگ را در یک مقوله‌ی وجودی می‌گنجاند بلکه ریشه‌ی اصلی قدرتِ آنها را بر بنیاد جامعه قرار می‌دهد.  شهریار ماکیاولی ارتش ملی را نه بر اساسِ «خونِ اجدادی» و ادعای قومیت محورانه یا اسطوره‌ای از میهن بلکه بر اساس قدرت و خردِ شهروندی متحد می‌کند. تاریخِ شکست، برای ماکیاولی تاریخِ پیروزی است. از نظر ماکیاولی زمانِ زوالِ یک بدنه‌ی سیاسی در عین حال بهترین زمان برای ظهور یک شهریار یک ملت یا یک ارتش جدید است. یک ملت، یک مردم و یک ارتش ملی در عوض آنکه سرخوش از تاریخ اسطوره‌ای خود باشند، به‌واسطه تعمّق در ناکامی‌هایشان، پیروزهای آینده‌ی خود را خواهند ساخت. به همین دلیل بود که ماکیاولی در عوض جانبداری از شهریارِ موروثی به شهریارِ جدید فکر می‌کرد .شهریاری که در عوض مباهات به گذشته‌ی خود در صدد گام نهادن در مسیرهایی است که پیشتر کسی در آنها گام ننهاده است.

  • یکی از بینش‌های اصلی ماکیاولی این است که شهروند را به شهریار تبدیل می‌کند و این بدان معناست که دفاع از میهن، جنگیدن و پیروزشدن صرفا وظیفه‌ی شهریاران و حاکمان نیست. یک کشور تنها در صورتی پیروزِ جنگ است که بدنه‌ی اجتماعی‌اش را در جنگِ میهنی با خود همراه کند. دولتی که پشتوانه‌‌ای مردمی برای خود نساخته باشد حتی در صورت پیروزی در جنگ، صرفا فروپاشی‌اش را تعویق انداخته است. مردم در حکمِ «قلبِ» بدنه‌ی سیاسی‌اند و دولت‌ها به‌جای آن‌که صرفا به افزایش توان نظامی‌شان فکر کنند باید بنیاد اصلی حاکمیت‌شان را تقویت کنند: «قلب و اندام‌های حیاتی بدن را باید زره پوش کرد، نه دست و پاها را؛ زیرا بدون دست و پاها می‌توان زیست، اما وقتی قلب مجروح می‌شود، می‌میرید؛ و این دولت‌ها قلب‌هایشان را زره‌پوش نمی‌کنند و دست و پاهایشان را زره‌پوش می کنند(Ibid,p.411)».

منابع

1.Gabriele Pedullà - On Niccolò Machiavelli_ The Bonds of Politics-Columbia University Press (2023).

2.Lauro Martines - Fire in the City_ Savonarola and the Struggle for the Soul of Renaissance Florence-Oxford University Press (2006).

3. Nicollò di Bernado dei Machiavelli (editor)_ Allan Gilbert (editor) - Machiavelli_ The Chief Works and Others, Vol. I-Duke University Press (2013).

4. Miguel Vatter - Machiavelli's 'The Prince'_ A Reader's Guide-Bloomsbury Academic (2013).

جنگماکیاولیمیهنسیاستفلسفه سیاسی
۰
۰
اندیشکده ریشه‌ها
اندیشکده ریشه‌ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید