تو یکی از پستام بهتون گفتم که چطور دوچرخه رو تو سن 16 سالگی یاد گرفتم و بعد اون عشقم دوچرخه شد .
دیگه بعد اون من بودم و اون دوچرخه . خلاصه آره و اینا خیلی بودیم . یک خیابون بزرگم بود.....
انتهای اون خیابون بزرگ دبیرستان ( هنرستانمون) قرار داشت . هر روز با دوچرخه تا هنرستان می رفتم و بر می گشتم . تا اینکه یک روز پاییزی سر صبح لباس کارم رو با بیحوصلگی تمام پوشیدم و با همون لباس کار رکاب زنان به سمت دبیرستان رفتم . دبیرستانمون دور یک میدون بود سر نبش میدون یک تاکسی سرویس بود که مغازش بالاتر از سطح زمین بود و اون روز صبح آبهای کف مغازه رو تمیز کرده بود و تو یک سطل ریخته بود و وقتی من رد شدم از اون بالا شرتی ریخت رو سرم و همه جام رو با آب کثیف خیس کرد.
منم همونطوری رفتم خونه و تو خونه لباسمو عوض کردم و دوباره برگشتم .
اواسط مسیر یک مدرسه توانبخشی برای دانش آموزایی که سندروم دان داشتن بود و اون روز بچه ها سوار ماشین ون مخصوصشون بودن . منم با دوچرخه داشتم می رفتم که یک برگ بزرگ چنار با باد پاییزی کنده شد و اومد و چسبید به صورتم . منم دیدم کور شد و خوردم به ماشین اونا و زمین خوردم و یک تیکه از زانوم هم پاره شد . وقتی بلند شدم دیدم یکی از بچه های تو ماشین منو نگاه می کنه و می خنده .
سریع دوچرخه رو برداشتم و رفتم .
چند روز بعد دوباره از اونجا رد می شدم که دیدم باز همون ون اونجاست . و دیدم همون بچه که دیروز دیدم داره واسم دست تکون می ده و می خنده .
جالبه که بدونید کسایی که سندروم داون دارن هم واقعا با هوش هستن.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نکته اخلاقی :::: لطفا هنگام پاییز حواستون به برگ ها و بادها باشه مخصوصا برگ چنار .