چند روز پیش از شدت سرفه به دکتر مراجعه کردم . عموما در کشور های دیگر ابتدا در خانه بیماری را تا حد ممکن درمان می کنند و در صورت عدم درمان شدن به پزشک مراجعه می کنند . اگر در اینترنت به زبان انگلیسی جستجو کنید با جستجوی کلمه " home remedy for ....." می توانید درمان خانگی را برای شروع و یا پیشگیری طبیعی از بیماری پیدا کنید .
در خانواده ما عموما عادت ندارند که زیاد دکتر بروند و دارو بخورند . در بین بچه های خانواده من و خواهرم شبیه هم هستیم ، یعنی کم طاقت ( البته اینطوری میگن ) و زود راهی دکتر می شویم .
بیماری من هم اول با سرفه شروع شد . از شب قبلش سرفه کردم و خوابم نبرد ، یعنی توی خواب هم سرفه من رو بیدار می کرد و من هم همه اش می گفتم سرفه جان بخواب . اما متاسفانه سرفه پر رو تر از آن چیزی بود که باید باشد.
بعد از یک شب نخوابیدن و فردا را تا پاسی از غروب سرفه کردن و تحمل تبی نیمه سوزان که صد البته تب را دوست دارم چون گرمم میکند و از خود بیخود میشوم انگار چیزی مصرف کنی. خنده دار است نه!!!! دیگران با چه چیز هایی حال میکنند و آنوقت من با تب . یعنی خاک بر سرم با این حال کردنم.
با تب سوزاننده ام حال میکردم که لرز هم به آن اضافه شد . هم میسوختم هم میلرزیدم . دیگر از حالت حال کردن در آمده بودم و خنده دار شده بود . گویی میسوختم و میرقصیدم.
این بود که گفتم مقاومت بس است بیشتر با ساز این بیماری نمیشود رقصید . باید پیش دکتر بروم . البته نه روان پزشک بلکه پزشک عمومی . کج فکر هم خودتان هستید !!!!????
بله . ساعت هفت عصر حاضر شده و به نزدیک ترین درمانگاه رفتم. در خیالم فقط دکتر منتظر من بود و هیچ بیمار دیگری نبود . اما در واقعیت اسم مرا پس از دریافت پول قابل توجهی در یازدهمین ردیف نوشتند . یعنی یازده بیمار قبل از من در صف بودند . از خدا همان لحظه بی برو برگشت شاکی شدم که آخر این چه سرنوشتیست . حداقل اینجا به فکرم بودی . آخه یازده نفر !!! تا اون موقع تب و لرز آبروی مرا میبرند جلوی این همه بیمار !!!
به ناچار نشستم تا اسمم را بخوانند. آنقدر محکم و از ته دل سرفه میکردم که انگار فقط حال من وخیم بود . حس میکردم چشمانم دارد از کاسه بیرون میاید . از ماسک لعنتی هم برایتان نگویم که انگار آتش دهان اژها را به بیرون هدایت میکرد . یعنی تبم زیاد بود و یا حسم ناجور ؟؟؟؟؟
یک نفر مانده بود به من . درست حسم مثل لحظه ای بود که پشت خط تلفن های خود پاسخگو منتظر میمانی و پس شنیدن آهنگ های اجباری و چند پیام تبلیغاتی شرکتی میگویند شما نفر اول در صف انتظار هستید و چند بار هم میگویند تا از هیجان و خستگی دق کنید . من هم حس گرفته بودم که دیگر برنده شدم. اما آن مزاحم همیشگی از راه رسید . یک خانومی بود که اسرار داشت برود داخل و فقطه فقط یک سوال پانزده ثانیه ای بپرسد و بعد هم برود . یک نفری که قبل من نوبتش بود به خانوم گفت که نمیخواهد وقتش گرفته شود و عجله دارد . و قبول نکرد .
اما من مردانگی و انسانیتم نگذاشت و گفتم : همیشه حق با خانوم هاست . یا همون لیدیز فرست خودمون . خخخخخخخخ....
اما از اونجایی که قول او هم قول نبود رفت تو و از پانزده ثانیه به نیم ساعت طول کشید .
آخ که چقدر توی دلم به او فحش دادم . از فحش های کشدار بگیر تا فحش های قهوه دار و آبدار و خاک بر سری . نمیدانم خانواده ای داشت یانه اما بر اساس فرضیات ذهنی در دلم خانواده اش را از ریشه ی شروعین تا انتهای بی نهایت بعد از او را مورد لطف و عنایت لعنت هایم قرار دادم . چه چیزی بهتر از این برای آدم دروغ گو .بالاخره دلم پیش خودم خنک شد . اما واقعا به او هیچ نگفتم . بالاخره اینطوری است دیگر . میگویند همه ی عمرت را بده یک تجربه بخر . اینم یک تجربه .
به راستی که هیچ تبی بالاتر از از تب نداری نیست . سوختن در هر تبی خوب است الا تب نداری . به کفش هایم نگاه کردم . همان کفش هایی که دوستشان دارم. سمت چپی ترک خورده و سوراخ شده است. البته سوراخ شدن و پاره شدن چیز بدی نیست اما متاسفانه هنوز در مورد کفش آنطور که باید مد نشده که همه دنبال کفش پاره پوره باشند . شاید روزی به اینجا هم برسد تا آن موقع دل صاحبش که من باشم آب خواهد شد .
ابراهیم فیروزه !!!!!!!
خدایا توهم میدیدم یا رویا . بالاخره اسمم خوانده شد . بلند شدم و رفتم پیش دکتر . دکتر با ماسک ،گارد، زره ، دستکش و لباسی سفید خود را استتار کرده بود . یک نگاهی به من کرد و گفت " بفرمایید ،چیشده؟" . میخواستم بگم توی خونه دلم تنگ شده اومدم حرف بزنم. با خودم گفتم الان میگم دکتر بیچاره از دستم ناراحت میشه این همه انتظار هم نتیجه اش هیچ میشه . گفتم " سرم درد میکنه . تب و لرز دارم . چشمام رو انگار دارن از پشت هل میدن بیرون " .
دکتر گفت " سرفه هم داری ؟ " . گفتم " بله . صداهای توی سالن سرفه های من بود اگر خدا قبول کنه " . بعد نوبت به معاینه رسید . تبم رو چک کرد ، انگار خوب داشتم میسوختم اما تا ذغال شدن هنوز فاصله داشتم. با اون چوب هایی که در دوران کودکی برای دکتر شدن جمعشان میکردیم به دهانم نگاهی کرد و گفت بگو " آآآ....." .با خودم گفتم " کلاس تمرین آوازه ها !!!! " .گفتم " آآآ...." . گفت " یکم بیشتر " . اما گفتم بیشتر از این دیگه آآم نمیاد .
کمی خندید و سرش رو برد توی کامپیوتر تا نسخه رو صادر کنه. من که چیزی سر در نیاوردم . از دکتر تشکر و بعد خداحافظی کردم.
امیدوارم هیچ کدومتون نه بیمار بشید و نه در تب نداری بسوزید . با آرزوی سلامتی همه.
پایان.