آقا رضای داستان ما یک پسر بیست و سه ساله بود .
باباش مکانیک بود و اون هم مثل باباش مکانیکی رو دوست داشت . از کودکی تو مکانیکی همه چیز از باباش یاد گرفته بود .
بزرگ هم که شد رشته تحصیلیش رو مکانیک انتخاب کرد ، چون حس می کرد اینطوری بهتر می تونه به باباش کمک کنه .
باباش هم دیگه سن و سالی ازش گذشته بود و از کار کردن تو اون مغازه خسته شده بود . برای همین کلید مغازه رو به رضا می داد تا مغازه رو واسش بچرخونه .
آقا رضا هر روز صبح بعد از خوردن صبحانه و انداختن قند تو استکان کمر باریکش و هم زدن اون ، غذایی رو که مامان جونش شب قبل واسش تو یخچال گذاشته بود رو بر می داشت و با گفت یک " خدایا به اومید تو " به سر کار می رفت .
حالا چرا به جای " امید " می گفت " اومید " داستان خودش رو داره .
آقا رضا از دوره جوانی عاشق لهجه ی کلاه مخملی های دهه چهل پنجاه بود . مثلا به جای " مکانیک " می گفت " میکانیک " ، به جای سلام " سلوم " ، به جای غلام " غلوم" و ...
از عبارت های زیادی هم استفاده می کرد : مثلا بیشتر وقت ها می گفت : " دادا خیلی چاکرتیم به مولا " یا " مشتی هستی " ، " کَرتیم " ، به خدا می گفت " اوس کریم " .
بین رفقا هم می گفت " چاکر آتیم " ، " عشمه چاه " .
با همه سر شوخی داشت . عمه و خاله واسه مردم نذاشته بود .
دوست داشت با مرام بودن خودش رو به رفقا و هم محلیاش ثابت کنه .
روزایی که کار داشت ، می رفت تو چاله مغازه و کار می کرد . روزایی هم که کار نداشت ، واسه این که حوصله اش سر نره می رفت دم در مغازه ، یک صندلی می گذاش و می نشست .
یکی دو تا از دکمه های بالای بلوزش رو باز می کرد تا جایی که کمی از سینش معلوم بشه . آستین هاشو به بالا تا می کرد . برای این که حوصلش سر نره ، هر دختری که از اونجا رد می شد ، یک متلکه با مزه می انداخت .
گاهی وقتا خانوم ها با خنده و گاهی هم با چهار تا لیچار از متلک های آقا رضا تشکر می کردن . برای آقا رضا فرقی نداشت . چون دیگه عادت کرده بود و این هم تفریح خوبی براش بود .
***** نکته : این داستان مربوط به سال های هفتاد و شش هست که موبایلی در کار نبود *******
هر چی باباش و مامانش نصیحتش می کردن که پسرم به فکر آیندت باش ، گوشش بدهکار نبود .
آقا رضا اعتقاد داشت : " مرد بایس مرد باشه ، یک کلوم ختم کلوم ، عشق فقط عشقه در نگاه اول ، وقتی یه نیگا دیدی و پسندیدی بایس تا آخرش بری ".
یه روز به باباش گفت : " راستی بابا شمام باسه ما هیش کاری نکنا ، اصلا نبین که گل پسرت بی ماشین بمونه ؟ یه بابایی گفتن ، می گن کوزه گر از کوزه شکسته آب می خوره ، داستان ماس بمولا . منم جوونم و هزار تا آرزو دارم . تاکی اوس کریم تاکی .... ، مردم هم بابا دارن ما هم بابا داریم "
باباشم سرشو انداخته بود پایین ، رضا هم حق داشت . بالاخره اونم جوون بود و آرزوهایی داشت . برای همین سرش رو انداخت پایین ، به رضا هم چیزی نگفت و رفت بیرون .
فردا روز تولد آقا رضا بود . آقا رضا طبق معمول از خواب بیدار شد و بعد از خوردن صبحانه به محل کار رفت . کرکره رو داد بالا ، فکر کرد اشتباه اومده ، کرکره رو پایین داد و رفت بیرون وایستاد .
تو فکر بود که " این ماشین پیکان صفر تو مغازه من چی کار می کنه آخه ؟!!!!!"
غرق این جور فکرا بود و پکر شده بود که یکی از پشت رو شونش زد . برگشت دید باباشه.
باباش داشت می خندید و گفت : " تولدت مبارک ، اینم از هدیه تولدت ، امیدوارم از خوش مرام خوشت بیاد ".
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پایان قسمت اول
ادامه در قسمت دوم .