به راستی در جایی که زندگی می کنم حس می کنم سرزمین عجایب است .
در خیابان قدم می زنم و آج و واج به هر سو می نگرم . به دیوار مغازه ها و خانه ها ، به سنگ فرش خیابان ، به درختان و گیاهان ، گنجشک ها و کبوتران .
بیشتر از هر چیز به خودم توجه می کنم . من چگونه قدم می زنم ؟
پاهایم چگونه گام بر می دارند ؟
چرا با این که می دانم اطرافم را مولکول های هوا فرا گرفته اند اما هیچ حسی نسبت به آن ها ندارم ؟
چرا حس درختان را درک نمی کنم ؟ چرا با درختان خویشاوند نیستم ؟ چرا نمی توانم به درد دل همه موجودات گوش کنم ؟
اصلا آیا موجودات دیگر حرف هایی برای زدن دارند ؟
زندگیم شده از باکس خانه خارج شدن و به باکس محل کار رفتن . یک روال تکراری خستگی ناپذیر . گاها فکر می کنم ممکن است افسرده شوم ، اما باز هم به کوه ها فکر می کنم . بیچاره کوه ها که زندگیشان از من فلک زده هم بد تر است . نه می توانند تکان بخورند و راه بروند ، نه تفریحی بجز دیدن طلوع و غروب خورشید دارند . پس باز هم خدای بزرگ را شکر می کنم .
به خانه می روم . یک چای قند پهلوی داغ می ریزم و در گوشه ای می نشینم . لب تاپ را باز می کنم . به مورچه ها فکر می کنم . عبارت " مورچه " را در گوگل جستجو می کنم .
عکس ها و تصاویر جالبی را برایم می آورد . راستی مورچه های به این کوچکی چگونه غذا می خورند . واقعا چطور قلب و ریه و معده و ... در جانی به این کوچکی جای داده شده است .
با چه هوشی زندگی دسته جمعیشان را مدیریت می کنند . اگر می توانستم به مورچه ها و حتی به زنبور ها مدال افتخار می دادم . آن هم مدالی برای معماری بزرگ خانه هایشان .
واقعا جالب است . زندگی در اجتماعی میلیونی ، آن هم درست در زیر زمین .
کلونی سازی را ما از مورچه ها آموختیم .
گاهی فکر می کردم مورچه ها استراتژی برای مقابله با ما انسان های غول پیکر ندارند . اما با مطالعه بیشتر متوجه شدم که باید به آنها دیپلم افتخار بدم بخاطر بهترین استراتژی .
تلویزیون را روشن می کنم . شبکه یک مربوط به کودکان است . کارتون های همیشگی . شبکه دو را می زنم ، برنامه خانواده دارد آشپزی یاد می دهد . رنگ و لعاب برنامه کم است . شاید هم نورپردازی اش خوب نیست .
برایم سوال می شود که چرا انقدر برنامه ها کم کیفیت و بی رنگ و روح و پیام های بازرگانی ، علیرقم زمان کمی که دارند ، آن قدر با کیفیت و خوش آب و رنگ هستند .؟؟؟؟
کاش می توانستم مثل شخصیت فیلم " لوسی " می توانستم با صد در صد مغزم همه چیز را در جهان احساس و درک کنم . اما نمی شود که نمی شود .
می گویند زمین می چرخد . اما چقدر بد است که چرخشش را حس نمی کنم .
می گویند جهان خارج از زمین بسیار بزرگتر از چیزی است که فکر می کنیم . اما چقدر حیف که آن را هم نمی توان درک کرد و دید . البته علم نوجوم را برای این روزها ساخته اند . اما شنیدن که بود مانند دیدن .
راستی جهان چقدر بزرگ و یا چقدر کوچک است ؟
آیا از اتم کوچکتر هم هست ؟
و آیا از جهان ها بزرگ تر هم داریم ؟
می روم کنار یخچال تا آبی بردارم و بنوشم . به در یخچال یادداشت هایی چسباندم تا یادم نرود پنیر بخرم . آخر تمام شده . مگنتی که با آن یادداشت را به در یخچال چسباندم جدا میکنم . و می نویسم "نان " چون نانمان هم رو به اتمام است .
راستی چرا مغناطیس را نمی بینم ؟ راستی ماهیت واقعی مغناطیس چیست ؟
خطوط مغناطیسی دیدنی هستند ، با ریختن براده های آهن اطراف یک آهن ربا می شود خطوط مغناطیسی و شدت آن ها را مشاهده کرد .
راستی میدان های مغناطیسی چه تاثیری بر روی سلول ها دارند ؟
و آیا مغناطیس بر روی سلول ها اثر می گذارد ؟
سلول ها چگونه خود را مدیریت می کنند ؟
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پایان قسمت اول
امیدوارم از مطالب لذت برده باشید و حس کنجکاویتان به کار افتاده باشد .
از این که این مطلب را می خوانید بسیار سپاسگذارم .
شما هم از تجربیات و سوالات علمی که در ذهن خود دارید بنویسید .
اگر هم پاسخ یک سری سوال ها را می دانید ممنون می شم که بگید تا استفاده کنیم .