چند سال پیش داشتم با مادرم توی خیابون راه میرفتم که دیدیم کنار خيابون غرفه زدند. اولین بار با پیمان اونجا آشنا شدم . به مادرم گفتم :مامان بیا پیمان رو ببریم خونمون.
مادرم هم یک نگاهی به پیمان کرد و گفت اگه تو میگی مشکلی نیست. ببريمش خونمون.
خیلی خوشحال شدیم . هوا سرد بود .من پیمان رو تو بغل گرفتم و تا خونه رفتیم.
پیمان بچه خوبی بود . تو آشپزی درجه یک بود . اصلا حرف گوش کن نبود. فقط حرف میزد و دستور میداد. البته هر چی می گذشت دستوراتش بیشتر میشد . اما من اصلا ناراحت نبودم .
پیمان بهترین رفیقم بود .
اوایل تب دوستيمون خیلی عمیق بود اما کم کم روابطم رو باهاش کمتر کردم.
و بعد هم کم کم خودش کم حرف شد . و کم کم من هم فراموشش کردم. دیگه یک جسم بی تحرک شده بود . یک جایی تو خونه پیدا کردم و گذاشتمش اونجا. و هر وقت وقت میکردم یک سری بهش میزدم .
یک سال گذشت. تصمیم گرفتم برای کار به تهران برم . پیمان رو به مادرم سپردم و رفتم تهران.
تو تهران دلم واسه پیمان و دستوراتش تنگ شده بود . هر وقت غذا می پختم یاد پیمان می افتادم . خیلی دلم پیمان رو میخواست . گوشی رو برداشتم و به مامان زنگ زدم .
مامان حسابی با پیمان مشغول بود . مدام به پیمان سر میزد و دستوراتش رو مو به مو اجرا میکرد . به مامان گفتم دلم واسط تنگ شده میشه بفرستيش تهران . مامانم گفت نه برو واسه خودت یکی پیدا کن . اون مال منه. گفتم باشه مامان خانوم.
تهران رو مثل دیوونه ها گشتم تا یک پیمان دیگه برای خودم پیدا کردم. این پیمان هم عین همون بود . فقط ظاهرش کمی مدرن تر شده بود .
و الان هم پیمان بغل دستمه . یک پیمان واسه من شد و یک پیمان واسه مامان.
حتما با خودتون کلی فحش به من دادید که عجب بی غيرته که پیمان رو خونشون میبره. اما پیمان آدم نبود . پیمان کتاب آشپزی و شیرینی پزی پیمان بود. اولین بار توی حراجی تو شهرمون این کتاب رو خریدم . از غذاهای خورشتی و خوراک گرفته تا انواع شربت رو توش داشت . بعد توی تهران هم از روی آدرس انتشاراتش پیداش کردم. البته جلدش عوض شده بود. امیدوارم از داستان کتابم لذت برده باشید .