برای هر کسی تعریف می کرد مسخره اش می کردند و بعد از اینکه تعریفش تمام می شد می خندیدند .
قرنطینه برای همه ما اتفاق می افتد ، پس خنده دار نیست .
داستانش از این قرار بود که :
ابتدا همراه عده ای تقریبا نزدیک به هزار و یا میلیون نفر به جایی نامعلوم فرستاده شدیم . در آنجا ما را نگه داشتند . از بین ما یک نفر منتخب می شد تا بلیط خوشبختی را داشته باشد .
بلیط در آسمان پرواز می کرد و همه در تلاش بودند تا آن را بگیرند . اما من هیچ تلاشی نمی کردم .
اما بطور کاملا شانسی و اتفاقی بلیط مال من شد . از عجله و اشتیاق زیاد روی بلیط را خواندم .
بزرگ نوشته بود " بعد از دویست و هفتاد و اندی روز سفر به سرزمین خوشبختی "
نگاهی هم به پشت بلیط کردم اما آنقدر نوشته ها زیاد و ریز بودند که حوصله نکردم آنها را بخوانم .
شادمان و بلیط به دست به سمت در خروجی رفتم . رد شدن از بین آن جمعیت شلوغ و رسیدن به درب خروجی واقعا سخت بود . اما نهایتا از آن در هم خارج شدم .
مرا به جایی مشکوک فرستادند . یک حفره دلگشا .
جایی که تا حالا ندیده بودم .
نه اسمی داشتم و نه هویتی . زندگی بدون اسم و هویت آنهم در تنهایی واقعا سخت بود .
ماه اول به سختی گذشت . محیط خوبی بود . اول از غذا خبری نبود . کم کم غذا هایی مشخص به من می دادند . فقط یک نفر بود که آنجا به من آب و غذا می داد . که می گفتند خیلی شبیه من است . انگار جفت من بود .
از سر بی حوصلگی گفتم پشت بلیط را بخوانم . نوشته بود " مورد مشکوک باید دویست و هفتاد و اندی روز را در قرنطینه بماند . غذای خوب بخورد و آب به میزان زیاد بنوشد . تا زمان خروج حق ارتباط با هیچ کسی را نخواهد داشت "
واقعا حوصله ام سر می رفت . با خوردن غذا ها به وزنم افزوده می شد . همه اش هم بخاطر کم تحرکی بود .
همزمان با من دوستم هم بزرگ می شد . از ماه دوم و سوم به بعد کمی کیفیت غذا ها بیشتر می شد .
کاملا لطف و محبت را احساس می کردم . مشخص بود که دلیل بدی برای این روش از قرنطینه وجود ندارد .
خیلی دلم می خواست به جایگاه قبلی ام برگردم اما ممکن نبود .
در ضمن آنها هم خیلی مهربان بودند و خیلی هم به من می رسیدند . بعد از گذشت صد و پنجاه روز یک کیسه به ما دادند . باید آب بیشتری می خوردیم . هر مقداری که آب می خوردیم باید همان مقدار هم در آن کیسه می ریختیم .
ما هم دائم و در هم آب می نوشیدیم و روز بروز کیسه بزرگ تر می شد .
نزدیک دویست روز که شد ، اعصابم به هم ریخت . آخر بی هم صحبتی هم سخت است . تا کی باید این بی زبانی را تحمل می کردم . بسیاری از کلمات را هم گم کرده بودم .
دور خودم می چرخیدم و با خودم حرف می زدم . برای تخلیه عصبانیتم به دیوار ها لگد می زدم .
هر چه می گذشت این دور خود چرخیدن ها و خود خوری ها و لگد زدن ها به دیوار بیشتر می شد .
با خودم فکر می کردم که اگر روز آخر برسد و از اینجا آزاد شوم چنان داد و هواری راه بیاندازم که نگو و نپرس .
اما جفتم انگار نه انگار ، بی خیال بی خیال بود . از سنگ صدا در می آمد از او نه . فقط کارش را مثل یک ربات انجام می داد .
دویست و هفتاد روز تمام شد . فقط روز های آخر مانده بود . کیسه ای که برای آب بود دیگر جای ما را هم تنگ کرده بود . چاره ای جز لگد زدن به کیسه نداشتم .یک روز انقدر به کیسه لگد زدم تا پاره شد .
در تمام این مدتی که اینجا بودم ، از یک حس خوب بخشش و محبت و عشق که ناخدا گاه در وجودم رخنه می کرد باخبر بودم . از این حس خوب نمی توانستم بگذرم . به محض این که گفتند باید بروید .
از خوشحالی بال در اوردم . اما انقدر عصبانی و شاکی بودم که نهایت نداشت . از طرفی هم لحظه خروج دوست جفتم را مرده دیدم و هرچه خواستم او هم با من بیاید قبول نکرد .
به محض این که پا به دنیای بیرون گذاشتم شروع کردم به گریه کردن و داد و بی داد و اعتراض .
اما در کمال تعجب همه به من می خندیدند .
آری این لحظه بهترین لحظه عمرم بود. هنوز هم هر وقت به این روز می رسم و این روز تکرار می شود کمی مضطرب می شوم . اما باز هم همه اطرافیانم با خوشحالی این روز بزرگ را به من تبریک می گویند .
می دانستم که این دویست و هفتاد و اندی روز قرنطینه بی فایده نبود ، چون اگر نبود دیگر من امروز وجود نداشتم .
بله این روز روز تولد من بود . چهارده آذر ماه .
همه ما این قرنطینه را گذرانده ایم . حس محبت به مادر حسی است که هیچ گاه فراموش نمی شود .
زحمات مادر با هیچ چیزی قابل جبران نیست .
این متن را به تمام مادران سرزمینم هدیه می کنم .