اگه دنبال يه رمان عاشقانه ى جذاب با كلي توصيف جذابتر هستين اين كتابو از دست ندين
كتاب از اونجايي شروع ميشه كه سودابه دختر يه خانواده ى مرفه و تحصيلكرده عاشق همكلاسي دانشگاهيش شده كه البته از نظر پدرو مادر سودابه اين پسر اصلا درشان خانواده ي فرهيخته ى سودابه نيست
تو همون صفحات اول مادرسودابه بهش ميگه كه اين خانواده رگ و ريشه ندارن و سودابه در جوابش ميگه چرا فكر ميكنين ازدواج با ادمهاي كج و كوله استخوان دار يا اينكه دختر ترشيده فلان دوله كار درستيه و مگه زمان عهد شاه وزوكه و همين حرف باعث ميشه ياد عمه جانش كه تو خونه ى اونا زندگي ميكنه بيفته و همين باعث ميشه تو ذهنش يه جرقه بخوره كه عمه جان رو واسطه قرار بده
و اينچنين داستان عمه جان كه اسمش محبوبه اس و از يه خانواده ى اشرافي با كلي خدم و حشم بوده شروع ميشه
محبوبه دختر وسطي بصيرالملك مرد روشنفكري كه تو روسيه درس خونده بوده و به اقتضاي اون زمان مرد روشنفكرى بوده
بصيرالملك سه تا دختر داشته و آرزو داشته خدا بهش يه پسر هم عطا كنه كه البته عطا ميكنه كه همين پدر سودابه س
اين داستان برميگرده به دوران حكومت رضاشاه
از همون اول داستان شما با توصيفات عالي و بينظير مواجه ميشين كه از خوندنش واقعا ادم لذت ميبره
محبوبه كه دختري نازپرورده بوده و فكر ميكنم سنش حدود ١٥-١٦ ساله هست و بنا به رسم اون زمان دختر دم بختي محسوب ميشه خواستگارهاي خيلي خوبه داشته كه تو يكي از همين مراسماي خواستگاري كه براي خريد پارچه و نوار با دده خانم دايه ش بيرون ميره عاشق پسر نجاري به اسم رحيم ميشه
عاشق رحيم شدن همانا و مخالفت خانواده همانا
ولي بالاخره با اصرار و پافشارى محبوبه اين وصلت سر ميگيره كه پدر محبوبه بهش ميگه تا زماني كه زن رحيم هستي حق نداري پاتو تو خونه ي من بزاري و اسمى از من ببرى
و دوتا دعا در حق محبوبه ميكنه يكي خيرو يكي شر
دعاي خير اينكه اسير و گرفتار اين مرد نموني
و دعاي شر اينكه صدسال عمر كني و تا اخر عمر هرروز بگي عجب غلطي كردم و عبرت بقيه بشي?
و در ادامه داستان ميخونيم از زندگي محبوبه و رحيم كه كم كم رحيم چهره واقعى و ذات كثيف خودشو نشون ميده و چه خيانتهايي كه در حق محبوبه انجام ميده
و محبوبه دختر نازپرورده ي بصيرالملك به چنان خاري و خفتي ميفته كه نه هرروز بلكه هر لحظه ميگه عجب غلطي كردم
اين رمان واقعا بينظيره تو كتابهاي عاشقانه كه يه سرياش واقعا ابدوغ خياريه و حتي به يه دور روخوني هم نميارزه حتما بايد بامداد خمار رو خوند و از خوندنش لذت برد
هرچند كه من از خوندنش هربار غصه م گرفت و تا مدتها ذهنم درگير محبوبه و كارهايي كه رحيم كرد بود
و واقعا اينجاست كه ادم به معني اين شعر پي ميبره كه اصل بد نيكو نگردد چونكه بنيادش بد است
و من با هربار خوندن بامداد خمار به اين فكر ميكنم كه چرا دخترى مثل محبوبه با اون خانواده ي اصيل و محجوب عاشق پسري مثل رحيم ميشه كه نه بويي از اصالت برده و نه ادم درستيه
و بعدتر به اين فكر ميكنم كه اگر پدر محبوبه نميزاشت اين وصلت جور بشه و به هرطريقي اجازه ي اينكارو نميداد محبوبه تا اخر عمرش عاشق رحيم ميموند و از رحيم يه بت تو ذهنش درست ميكرد
پس واقعا چه بايد كرد؟!