زمان زيادي از بيهوش شدنم ميگذشت
خيلي اتفاق ها افتاده بودند
صداي نگران مادرم :ايا زنده ميمونه؟!
صداي آژير آمبولانس
آخرين چيزي كه به ياد دارم خنده هاي مادرم بود
صداي نگران پرستار توي آمبولانس :تنفس داره قطع ميشه
صداي دكتر نگران كه خود را خيلي ارام نشان ميداد
با شماره ي معكوس شُك را وارد ميكنيم
١
٢
٣
دوباره و دوباره و دوباره و…
صداي پدري ناراحت كه سعي ميكرد خود را خونسرد نشان دهد و تمام تلاشش را ميكرد تا مادرم را ارام كند: چيزي نيست مطمعنم خوبميشه آروم باش:)
دليل هاي زيادي براي موندم داشتم ولي در ان سفيديه يكنواخت گم شده بودم
يكم ديگه مونده طاقت بيار
يه صدايي داره بهم ميگه تو از پيسش برميايي
ميترسم
ميترسم كه برم ولي با اين حال دلم ميخواست برم
برم ،برم،برم
…..