چند وقت پيش كتابي به اسم بادام را تمام كردم
به نظرم خيلي جالب بود
خلاصه ميگم در مورد پسري بود كه قسمت آميدگال مغزش مشكل داره و احساسات مختلف رو نميتونه تجربه كنه
خيلي وقتا خودم را جاي اون ميزاشتم اگه منم احساس نداشتم چي ميشد ؟!
به نظرم چيز جالبي ميومد !
هر وقت كه :اعصباني
ناراحت
خشمگين
و….
ميشدم ارزو ميكردم كاش من جاي اون پسر بودم
اما الان چيزي كه ذهنم را مشغول كرده اينه كه چه خوبه كه ادما احساس دارند
چون زندگي بدون احساس هامسخره و ضد حال ميشد
فرض كن داري با خوشحالي براي يكي صحبت ميكني و اون مثل بز (من براي بر ها احترام قاعلم)نگات ميكنه و فقط سرشو تكون ميده
يا مثلا داري گريه ميكني و مشكلت رو براش تعريف ميكني و اون هيچ كاري براي اروم كردن تو انجام نميده و فقط ميگه ميگذره…
اگر احساسات نبودن ماعي هم وجود نداشت
(ما ميتونيم با احساسات زندگي كنيم)