Rahan_87
Rahan_87
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

مجنون بی لیلی سایه ای در بیابان

غمی به اندازه لیلی مجنونی به اندازه مجنون و سرنوشتی به اندازه هیچ کدام

مجنون، با پاهای برهنه بر ریگ‌های داغ بیابان قدم می‌زد. باد، موهای آشفته‌اش را در هم می‌پیچید، و او نام لیلی را زیر لب زمزمه می‌کرد، انگار که تنها یاد او، زخمی کهنه را التیام می‌بخشید.

در آن‌سوی دنیا، لیلی پشت پنجره‌ای کوچک به ماه خیره شده بود. اشک‌هایش بی‌صدا بر گونه‌هایش می‌لغزیدند. او می‌دانست که قلبش برای همیشه در بیابان جا مانده، در کنار مردی که عشقش را فریاد می‌زد اما هیچ‌کس صدایش را نمی‌شنید.

سال‌ها گذشت. مجنون، تکیده و خسته، کنار صخره‌ای فرو افتاد. چشمانش به افق دوخته شد، جایی که سراب‌ها می‌رقصیدند. آخرین نفسش را با نام لیلی بیرون داد.

و آن شب، لیلی در خواب دید که سایه‌ای آشنا در بیابان ایستاده است، دستش را دراز کرده، اما باد، قامتش را با خود برد. لیلی با وحشت بیدار شد، نفسش به شماره افتاد، و با اشک زمزمه کرد: "مجنونم، صبر کن..."

اما صبح که رسید، هر دو برای همیشه به هم رسیده بودند—در جهانی که دیگر هیچ حصاری میانشان نبود.








Search


ChatG

عشقتنهاییایران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید