Monica
Monica
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

just random talk...

یساله بیخیال " معنای زندگی " شدم. شاید اصلا هیچ معنایی نداره، چرا اصلا باید همچی هدف و مفهومی داشته باشه؟ نمیدونم.

این روزها سعی می‌کنم حواس خودمو پرت کنم تا کمتر احساس ‌تنهایی کنم، بماند که آدم تنهایی هستم و قبلا بهش افتخار می‌کردم.

قبلا وقتی یه گندی می‌زدم یا خرابکاری می‌کردم، به خودم با گفتن این جمله که " آروم باش تو فقط یه نوجوونی " دلداری می‌دادم. اما الان رسما هفت ماهی میشه که پا به دنیای بزرگسال‌ها گذاشتم. افکارام و هدف‌هام مثل تیله‌هایی شدن تو ذهنم که هیِ اینور و اونور بهم میخورن! هنوز هم سوال های زیادی تو سرمه راجب زندگی، راجب مرگ، راجب دینی که از بچگی داشتم ( بهتره بگم تحمیل شده ) و تقریبا دو سالی میشه که بعد انقلاب کنار گذاشتم‌اش ولی هنوز اثراتش هست و دست‌و‌پنجه نرم میکنم باهاش، راجب عشق، راجب آسمون، راجب خدا، راجب انسان...

از بچگی یه سرکشی خاصی تو وجودم بود اما هر روز کم کم داره جاشو میده به ترس ، این هم احتمالا از عواقب بزرگ شدنه! راستش میترسم از زندگی، از زندگی معمولی ... بیشتر از همه از این می‌ترسم که یه روزی به هر طریقی به سرنوشت ایمان بیارم! امیدوارم اون روز هیچوقت نرسه، هیچوقت.


معنای زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید