از روی تخت بلند میشم طبق روال باید یک ملافه سفید یک بالشت سفت طوسی روش باشه اما چشم هام بستس انعکاس نور روی سفیدش نمیزنه تو چشمم همونطور با چشم بسته راه میفتم سمت آشپزخونه دستام جلو تر از خودم ملتمسانه میگردن پهلوم میخوره به کانتر
عه پس این دست ها واسه چی داشتن جلو جلو میرفتن وایمیستم همون جا دم کانتر فکر میکنم ،مختصات خونه یادم نمیاد ،میرم تا قهوه رو پیدا کنم نمیتونم، میترسم انگار یک سنجاب با اون قلب کوچیکش ول کرده باشی توی یک جنگل ناشناس. از ترسم نمیرم بقیه جاهای خونه طوری که انگار میخوام رد پاهام روگم نکنم بر میگردم کنار کانتر هیولا های تو معده م صدا شون در میاد دیشب چیزی خوردم ؟نمیدونم! وحشتناک میترسم یک قدم میرم عقب دستام رومیزارم رو سرم .ذهنم داد میزنه نه من سراغ دیشب نمیرم بيخيال میشم بیخیال؛ من چرا چشم هام باز نمیکنم ؟تک تک اعضای بدنم اعتصاب کردن دُرم کردن با لحن طلبکار حق به جانب شون فریاد میزنند با خودم کلن جار میرم
حالا اونا اصلا مهم نیستن این جا که خودمونیم من چرا چشم بسته بیدارم نکنه اصلا با چشم باز خوابیدم چرا غرق شدم بین موج های سیاهی نه دریا نیست باتلاق ؟ساکن ،سوت وکور حتما یک دلیل داشته که خودم رو محروم کردم از دیدن تو .شاید چشام شور بوده، بستم نبینم خودم رو نبینم تو رو نکنه یک وقت چشت بزنم نکنه یک وقت ببینمت این جا خودمُ چشم بزنم. حتما همین طوریِ؛ معلومه چشمی که این همه اشک تو خودش جا بده شور میشه مثل آب دریا وایمیستم رو به روی خودم ،فضا متشنج شده ،نمیتونم کنترلش کنم .انگشت اشارم رو میگیرم جلوی خودم این آدم که جلوی قاتل رفیقش واستاده .سر خودم داد میزنم خودمُ نگه میدارم نباید این جوری رفتار کنم این آدمی که روبه رومِ طوری نیست که بشه این جوری باهش دعوا کرد. یکهو ته میکشه نه نه آدم این کار نیست شکستس ولی انقد هم سست نیست الان دیگه میدونم چرا توی این تاریکی گم شدم انگار الان باهش کنار اومدن راحت تر شده ،اصلا حالا که چشمام بسته بیا فکر کنیم چشم گذاشتم تو بری قايم شی بعد بیام پیدات کنم ولی برای این که تو برنده شی سک سک نکنم ها
میرم رو کناپه میشینم کنترول تلوزیونُ میگیرم تو دستم میخوام ببینم بیرون این محوظه خالی چه خبره .روشن نمیشه این لعنتی هیچ وقت روشن نمیشه. واستا ببینم یادمه قبلا هم کنترل کار نمیکرد، ها چرا یک لحظه یادم میاد یک لحظه مثل تخته سیاه که پاکش میکنن هیچی تو حافظه ندارم حافظه مثل چراغ نیم سوز سلول یک زندانی روشن خاموش میشه، خاموش. این جا همه چی تاریکه. میخوام شمارت رو بگیرم تلفن دستم دونه دونه عدد ها رو از لا به لای ذهنم میکشم بیرون سعی میکنم با لمس کردن جاشون پیدا کنم تهش بالاخره این ارتباط برقرار میکنم دلم برای صدات........... بوق میخوره ،بوق می خوره، یک مکث صدای بوق دیگه نمی شنوم. قلبم تلاش میکنه از بین دندونام خودش رو بکشه بیرون تا باهات حرف بزنه من نمیتونم .
اونی که بی قراره، بی تاب شنیدن صدای تو منم، من .گوشی رو سفتتر میچسبونم به گوشم صدام می لرزه، آروم میگم صدامُ میشنوی ؟من جوابی نمیگیرم! جان من صدامُ میشنوی؟ یک مرد جواب میده !!!میگه الو بفرمایید ؟دیوارهای خونه خراب میشه رو سرم شمارتُ اشتباه گرفتم. من میخوام باهت حرف بزنم. تو حالم رو این جوری ببینی میای خودت بلدی درستش کنی :)میخوام باهت حرف بزنم ،میزنم زیر قولم.
من پای قولم وایمیستم ولی این دفعه نه. مهم نیست......
نه...
مهم هست ولی .....
آخه .....
ولی......
میخوام بگم از تو که مهم تر نیست، هست؟ میخوام باز کنم این لعنتی ها رو چشمم شورِ؟ بس کن ،نه من .....نه تو ....هیچ وقت این چرت پرتا رو قبول نداشتیم.
یادته ....
اگه چشام باز نشن یعنی تو نمیای پس:)
ببین الان چشم هامُ باز میکنم ؛هیچ مشکلی هم پیش نمیاد، باز میکنم چشامُ !خب.... میخوام باز کنم این لعنتی ها رو
خب....
باز نمیشه....
انگار اصلا به اراده من نیست، یکهو یادم میاد یک دریچه از مغزم باز میشه واردش میشم نور شدید سفید صندلی های سرد
تو کنارمی ..
گریه ...
نگرانی ..
من، نفرت ...
زنگ میزنم ،زنگ میزنم، زنگ میزنم ،،نمیدونم تو واقعا بین اون همه آدمی که جوابم ندادن نبودی یا تظاهر کردی صدام نمیشناسی نمیدونم من گیر کردم بدون تو بدون خودم الان دیگه فقط خدا این جاست.
اشکال نداره دوباره می گیرمت شمارت اولش چند بود؟
اخمام میره تو هم این چراغ دوباره روشن نمیشه تو مغزم نورش داره اذیت میکنه، سلولم روشن شد بلند میشم از جام تا توی این جای ناشناس بگردم ببینم جایی نوشته اون عدد هایی که رمز قلبمه؟ یکهو سرد میشم ،خشک میشم، میخورم زمین. با دستام فرار میکنم به عقب ،میخورم به دیوار.
نباید این جوری میشود ....
نباید من میموندم این جا، بدون هیچ نشونی از تو .باید انقدر شمارتُ میگرفتم تا بالاخره جوابمُ بدی .
نباید یادم میفتاد من هیچ نشونی از تو ندارم .....:)