تمام کودکیام را در زوردگان به خاطر میآورم.
زوردگان…
زوردگان…
زوردگان…
روستایی که پدر و مادرم در آن بزرگ شدند، عاشق شدند، و در نهایت همانجا ازدواج کردند.
تابستانها من و مهسا—خواهرم را میگویم—هیچ جای دیگری را برای تعطیلات قبول نداشتیم.
فقط زوردگان!
مادربزرگم گاو داشت.
گاوهایی که ما هر روز صبح به چرا میبردیم.
اما یک روز، کم مانده بود عزرائیل نه تنها گاوها، که ما را هم با خودش ببرد!
نه، نه فکر نکنید صاعقه آمده بود یا سیل روستا را برده بود؛
فقط گاوِ از دنیا بیخبر، بهجای آنهمه گیاه خوشآبورنگ در دشت، سراغ شبدر رفته بود—و ما بیخبر بودیم که خوردن زیاد شبدر ممکن است گاو را تا مرز انفجار ببرد!
ناگهان دیدیم گاو دارد باد میکند.
راستش کمی هم داشت میترکید.
با سرعت دویدیم سراغ دایی سیامک.
او هم آمد و بیمقدمه دو سه تا شیشه نوشابه را در حلق این بنده خدا خالی کرد—شاید برای آروغی نجاتبخش!
و واقعاً هم نجاتبخش بود.
گاو با آروغی جانانه، خودش را از مرگ و ما را از خشم مادربزرگ نجات داد.
از آن روز به بعد، با اینکه گاو علاقهی عجیب و خاصی به شبدر داشت، ما دیگر گول نمیخوردیم و جز چمن، چیزی به حلق مبارکش راه نمیدادیم