سلام!
امروز 17 دیماه،روزی بود که بعد از امتحان ترم زبان مدرسه با بچه ها پیاده به سمت خونه ی یکی از دوستامون که تازگیا داداش کوچیکش رو از دست داده بود رفتیم.(اسمشو نمیگم میگم x به جاش) با اینکه خیلی به x نزدیک نبودم اما خب حسابی براش ناراحت شدم.شاید دلیل همدردیم باهاش این بود که تجربه ای شبیه به اون دارم. از اون طرف بودن تو اون جوّ و فضای غم و ناراحتی ادمو به هم می ریخت.همه ناراحت بودن.کسی نمیتونست خودشو جاش بذاره،به هر حال وضع وحشتناکی بود.ولی همه تلاششونو کردن تا کمک حالش باشن و خب همینطور هم بود.
حالا چرا اینارو گفتم...
ادمی رو تو زندگیم دارم،که تصوری درباره ی چهره اش،صداش،اخلاقیاتش ندارم.نمیدونم چطور آدمیه،چی دوست داره و از زندگیش راضیه یا نه.نمیدونم اگه یه روزی منو ببینه ازم خوشش میاد یا نه.نمیدونم اگه یه روزی ببینمش ممکنه چه نوع رابطه ای داشته باشیم.نمیتونم به کسی که تا حالا ندیدمش بگم "دلم برات تنگ شده"،ولی از همین فاصله ی دور،از همین زمینی که روز هاست بارونی نمیاد تا اون رو شاداب کنه،از همین زمینی که پره از آدم های رنگارنگ و سیاه سفید،از همینجا به اون آسمون صاف و ابری ای که توش زندگی میکنه میگم:"مشتاقم برای دیدنت،کاش بودی."
اره...تو نیستی،من تا حالا ندیدمت و نمیدونم چجور ادمی هستی.زود این زمین رو ترک کردی،خیلی زود.ولی بدون کل اون ادمایی که روزی دلشون می خواست که ببیننت،هنوزم مشتاقتن.
پ.ن:احتمالا این جمله ها رو نباید به عنوان پی نوشت بگم...ولی خب اگه گیج شدین یا نفهمیدین که مقصودم کی بود،باید بگم من برادر دیگه ای دارم،که خیلی زود تر از اون به دنیا بیاد و کسی ببینتش از این دنیا رفت.و خب اینا حقیقتا از بابت این بود که امروز بودن توی اون فضا که بودم خاطرات اون دوران رو برام یادآوری کرد.اینا صرفا خالی کردن خودم تو اینجا بود.مرسی که خوندین:))