مرضیه منصف
مرضیه منصف
خواندن ۵ دقیقه·۱۴ روز پیش

تلخِ شیرین


ساعت نه وسی دقیقه شب – اتوبوس

- چیه باز که تو فکری؟

- هیچی خسته م.

- مگه کوه کندی؟

- مگه باید کوه کنده باشم که خسته شم. تو که دلیل خستگی مو می دونی چرا می پرسی؟

- چی رو می دونم؟ این همه آدم کار می کنن، تو هم یکی مثل اونها.

- کار داریم تا کار. همه که مثل من شیش ونیم صبح از خونه نمیزنن بیرون، ده شب خسته وکوفته برن خونه. حتی مردها هم اینجوری که من کار می کنم، کار نمیکنن.

- خوب که چی. خودت خواستی کار کنی. مگه غیر ازاینه؟

- آره میخواستم کار کنم، اما به این که کار نمیگن، میگن خرحمالی.

- خب کارت رو عوض کن. مگه کار قحطه؟

- وای ازدست تو.انگار یادت رفته همین کار رو هم با بدبختی پیدا کردم.

- البته فرقی هم نمی کنه تو هر کجا که کار کنی همین جوری کار می کنی.

صدای ترمز بادی اتوبوس وبه دنبال آن صدای باز شدن در، خبر رسیدن اتوبوس به ایستگاه بعدی رو داد. دو پسرجوان صحبت کنان بیرون جستند ودومرد ویک زن هم با عجله توی اتوبوس که آخرین اتوبوس خطی آن شب بود خزیدند وهرکدام صندلی خالی را پیدا کردند ونشستند. اتوبوس دوبا ره به راه افتاد.

- چه قدر این اتوبوس فس فس می کنه.

- توهم همش غر بزن.

- راست میگم دیگه. الان دیگه باید می رسیدیم.

- یه نگاه به ساعت بکن؟ این آخرین اتوبوس خطی امشبه، خوب میخواد هیچ مسافری جا نمونه. تازه ما که سه ایستگاه دیگه پیاده می شیم.

(سه ایستگاه دیگه....................سه ایستگاه دیگه .................سه ایستگاه دیگه)

انگار این کلمات توی گوشش زنگی رو به صدا درآوردند.

اما ایستگاه بعدی، درست رو به روی تابلوی اتوبوسرانی یه خونه چهار طبقه دو واحدی بود که یک سالی می شد دیدن اون، در ورودیش، دیوارهاش که با آجرهای سه سانتی زیبایی پوشیده شده بود، پنجره هاش، به خصوص پنجره های واحد دوم سمت راست همه وهمه خاطرات تلخی رو برای او زنده می کردند واین یکسال هربار که اتوبوس به این ایستگاه نزدیک می شد سرش رو بر می گردوند تا شاید خاطرات ناراحت کننده یکسال گذشته دست از سرش بردارن.

_ چی شد دوباره؟ چرا ساکت شدی؟

سکوت.

_ با توام؟ چت شد دوباره؟ آهان فهمیدم . باز یاد مادرت افتادی؟

_نمی خوام در موردش حرف بزنم.

_ خوب تا کی میخوای به این بازی ادامه بدی؟ توکه مجبوری هرروز این مسیر رو دوبار بری وبیای. دوست داری خودتو شکنجه کنی؟

_ می دونی که برام خیلی سخته.

_ حتی فکر کردن بهش هم برام سخته، چه برسه که بخوام درموردش حرف بزنم.

نگاهی به کتاب حافظی که در دستانش بود انداخت.این کتابی بود که امروز در جشن قبولی های دانش آموزان آموزشگاه درکنکور، از دست مدیر آموزشگاه گرفته بود. برای اینکه حواسش رو پرت کنه چشمهاشو بست ودرحالیکه با انگشتانش برگه های کتاب رو لمس یک صفحه از کتاب رو باز کرد وبا خود زمزمه کرد:


اي نسيم سحر آرامگه يار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست

شب تار است و ره وادي ايمن در پيش

آتش طور کجا موعد ديدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابي دارد

در خرابات بگوييد که هشيار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته ها هست بسي محرم اسرار کجاست

هر سر موي مرا با تو هزاران کار است

ما کجاييم و ملامت گر بي کار کجاست

بازپرسيد ز گيسوي شکن در شکنش

کاين دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل ديوانه شد آن سلسله مشکين کو

دل ز ما گوشه گرفت ابروي دلدار کجاست

ساقي و مطرب و مي جمله مهياست ولي

عيش بي يار مهيا نشود يار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بي خار کجاست

کم کم با صدایی بلند تر این بیت رو دوباره تکرار کرد:

هر که آمد به جهان نقش خرابي دارد

در خرابات بگوييد که هشيار کجاست


اتوبوس به ایستگاه رسید ترمزی کرد ودرست مقابل خانه چهارطبقه دو واحدی با آجرهای سه سانتی ایستاد. راننده درهای اتوبوس را باز کرد ومنتظر ماند تا چند مسافری که قصد پیاده شدن داشتند واتفاقا پیرزنی هم درمیان آنها بود و عصا زنان به در ورودی نزدیک می شد، پیاده شوند.

- به چی زل زدی؟

- نگاه کن!

- کجارو؟

- اونجا. پنجره طبقه دوم واحد سمت راست.

- خوب؟

- نگاه کن چراغ آشپزخونه روشنه. سایه یه نفر که کنار پنجره رو به دیوارایستاده معلومه. انگار که داره آشپزی می کنه، درست مثل اون وقت ها که مادرم زنده بود ومن موقعی که از سرکار برمی گشتم، از همین جا در حالیکه او این طرف و اون طرف می رفت و آشپزی می کرد نگاهش می کردم.

چشمهاشو بست. در خیالش مادرشوتجسم کرد با آن لبخند همیشگی وچشمان نافذ ومهربونش که عطرعشق رونثار همه وجودش می کرد. بوی قورمه سبزی مادرش که از ظهر بار گذاشته بود توی دماغش پیچید. به یک باره لبخندی روی لبهاش نقش بست. گره ابروهاش باز شد و چین ها ی روی پیشونیش کم کم محو شدند.

اتوبوس دوباره حرکت کرد وکم کم ایستگاه بعدی رو هم رد کرد به آخرین ایستگاه رسید راننده درحالیکه دگمه باز کننده در فشار می داد بلند بلند گفت: ایستگاه آخره جانمونید.

- وسایلشو جمع وجور کرد کتابش رو توی کیفش گذاشت و تک وتنها از اتوبوس پیاده شد. چند قدم که رفت مقابل خونه ایستاد، اشکهاشو پاک کرد، نفس عمیقی کشید وزنگ رو فشار داد. خواهرش پای آیفون گفت: آبجی چه قدر دیر کردی؟ دلواپست شدیم.

- توی آموزشگاه جشن گرفته بودند واسه همین دیر شد. حالا در رو باز کن بیام تو بعد منو سین جیمم کن.

کاردانش آموزانقورمه سبزی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید