مرضیه منصف
مرضیه منصف
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

خاطره برفی

یادش بخیر ۳۸ سال پیش کلاس دوم راهنمایی بودم. مدرسه راهنمایی نبوت، منطقه چهارده تهران، خیابان پیروزی، سه راه سلیمانیه، چهارراه برق فیروز. زمستون بود صبح زود که بیدارشدم تاهمراه خواهرم به مدرسه برم، دیدم هوا خیلی سرده و آسمون هم زیادی سفیده. پنحره رو یواشکی و آروم طوری که اهل خونه بیدار نشن باز کردم، دیدم برف زیادی باریده و کل کوچه رو سفید پوش کرده. روی درختها، روی ماشینها همه یک دست سفید بودن. چون صبح زود بود و کسی هم بیرون نیومده بود، نمی شد از پنجره طبقه سوم فهمید که چند سانتی متر برف اومده. سریع رفتم رادیو و روشن کردم، بلکه اخبار اعلام کنه مدرسه ها تعطیله. مادرم که تازه از خواب بیدارشده بود، گفت: بیخود دلتو خوش نکن مادر که مدرسه ها تعطیل بشه. زود باش صبحونت رو بخور و راهی شو تا دیرت نشده. سرراهت اون خواهر خوابالوت رو هم بیدار کن.

کوچه ها و خیابان ها خیلی خلوت بودند. توی راه همش دعا دعا میکردم مدرسه تعطیل بشه. به مدرسه رسیدیم دم راهرو ناظم به بچه ها میگفت: ((حیاط نروید سریع برید سر کلاسهاتون، آرام بشینید تا معلمتون بیاد)). هنوز چند دقیقه ای از نشستنمون توی کلاس نگذشته بود که از بلندگوی مدرسه اعلام کردند: ((آموزش وپرورش مدرسه ها رو تعطیل کرده سریع وسایلتون رو بردارید و زود برگردید خونه هاتون.)) من و خواهرم از خوشحالی همدیگه رو بغل کردیم و بعد هم کیفهامون رو انداختیم روز شونه هامون و شیر کاکائو و کیکی رو هم که مادرم برای زنگ تفریحمون گذاشته بود خوردیم و خوشحال برگشتیم خونه. موقع برگشتن از مدرسه آنقدر شاد بودیم و ذوق داشتیم که یک دفعه خواهرم پاش لیز خورد و نقش زمین شد. من هم با دیدن این صحنه شروع کردم به خندیدن. حالا نخند و کی بخند. بالاخره دستم رو به طرف خواهرم بردم و کمکش کردم که از زمین بلند بشه. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که ناگهان پای من هم لیز خورد و روی زمین روز برفها ولو شدم. و این بار نوبت خواهرم بود که از خنده ریسه بره. اون درحالیکه می خندید دستم رو گرفت و بعد هم هر دو مون تا خونه با یادآوری صحنه زمین خوردنمون دوباره خندیدیم. موقعی هم که به خونه سیدیم جریان رو برای مادرم تعریف کردیم. و اون هم طبق معمول سرزنشمون کرد که چرا بیشتر مواظب نبودیم.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید