ویرگول
ورودثبت نام
لیلا کردی
لیلا کردیکرانه ی این بستر تا ابد جاریم ،من گمان یک اندیشه ی نابم که به تعبیر خواب خویش ایمان داشت.
لیلا کردی
لیلا کردی
خواندن ۱۲ دقیقه·۲ روز پیش

آیا از هدایای نیمهی تاریک خود آگاهید

آیا از هدایای نیمه تاریک وجود خود آگاهید؟ یا جنبه‌هایی از شخصیت دیگران را سراغ دارید که باعث آزار و اذیت شما شده باشد مثل فضولی سوء استفاده کردن از شما بد دهنی یا خودخواهی؟ اگر در چنین موقعیت‌های آزاردهنده‌ای قرار گرفته‌اید و به دفعات از خود پرسیده‌اید، که چرا این اتفاقات بارها و بارها از جانب افراد گوناگون، برای من تکرار می‌شود، شما هم مثل من نتوانسته‌اید تمامیت وجود خود را بپذیرید .نتوانسته‌اید همه تکه‌های خود را جمع کنید و همه را با هم دوست داشته باشید. مثل من که شکوه و عظمت کامل بودن را درک نکرده بودم و از مزایای آن آگاهی نداشتم، مثل من که بهای ندانستنم را ،با شکسته شدن خیلی چیزها در زندگیم داده‌ام، شکسته شدن قلبم، حریم‌ها و خط قرمزهای زندگیم تا برسد به کاسه و بشقاب‌های کابینتم. مثل من که چند وقت یکبار تکه‌های شکسته شده بشقاب‌ها و وسایلم را از کف اتاق جمع می‌کنم و با تمام وجودم سعی می‌کنم، تا جلوی اشک‌هایی که همیشه دم مشکم هستند را بگیرم و به این می‌اندیشم، که چرا من ؟چرا من باید چنین کلماتی را بشنوم ؟چرا باید در چنین موقعیت‌های رقت انگیزی قرار بگیرم ؟مگر نباید همسر من حامی من باشد ،گاهی خودم را سرزنش می‌کنم و گاهی دلداری می‌دهم هر از گاهی نیز با صدای نحیف که از شدت ضعف ناه بیرون آمدن ندارد طوری که همسرم بشنود بلند صحبت می‌کنم .ماجرا به این روز ختم نمی‌شود من بارها تکه‌های شکسته وسایل خانه‌ام را با بهت و تعجب و با گریه و تضرع از کف زمین جمع کرده‌ام مطمئن هستم که تکه‌های شکسته شده بشقاب را جمع نمی‌کنم ،بلکه تکه‌های خرد شده و از هم گسیخته خود را از کف زمین جمع می‌کنم چرا که جمع کردن بشقاب شکسته نمی‌تواند اینقدر سخت و دردناک باشد. هر بار که این تکه‌های از هم گسیخته خود را جمع می‌کنم مدت‌ها زمان می‌برد تا بتوانم دوباره به هم بند بزنم و سرپا نگاه دارمش. این احیا و برگشتن به روال قبل زیاد طول نمی‌کشد و دوباره روز از نو است و روزی از نو. ولی انگار دیگر صبوری و گذشت قبل را ندارم دیگر نمی‌توانم مثل قبل ساعت‌ها و روزها گاهی هفته‌ها و ماه‌ها خودزنی کنم و شب‌ها تا صبح در جدالی بی‌پایان، در ذهنی ناآرام ولی با وجدان کاری فراوان، همسر خود را به دست عدالت ساخته ذهن خویش بسپارم و با اندکی دل خنکی از بستر به پا خیزم و این رونده فرسایشی که هم باعث نابودی خودم و هم فروپاشی خانواده‌ام است را به همان قوت قبل ادامه دهم دیگر از این همه ضعف و ناتوانی که همه وجودم را مستصل کرده به ستوه آمده‌ام و تصمیم گرفتم که برخیزم و دست از عزاداری و آرام کردن خویش بردارم و انگشت اتهامی که همیشه به سمت همسرم است را در میان دستان خویش جمع کنم و لحظه‌ای طولانی درنگ کنم و بیندیشم که چرا این اتفاقات باید برای من پیش بیایید و مدام هم تکرار شود باید در جایی در نقطه‌ای از وجود خودم دنبال یک خرابکار بگردم. دیدن حامی بی‌مسئولیت، حس کردن همدم غرغرو که مدام به جانم نق می‌زند از همه چیزم شاکی است، لمس کردن بی‌تفاوتی و بی‌اهمیتی به مسائل من از جانب کسی که باید یار و یاور من باشد، دیگر کافی است با خودم فکر می‌کنم که چقدر از این خصوصیات بدم می‌آمده، همیشه از آدم غرغرو نفرت داشتم و خودم هم هیچ وقت غر نمی‌زدم، حتی اگر حرف‌های فراوانی راه گلویم را می‌بست و خفه‌ام می‌کرد باز هم غر نمی‌زدم .از آدم‌های فحاش و بد دهن هم بیزار بودم، تحمل شنیدن فحش را اصلاً نداشتم خودم هم به هیچ عنوان کلمات رکیک و بد و زننده به زبان نمی‌آوردم. با خودم گفتم بیخود نیست که از قدیم گفتند از هر آنچه بدت آید عاقبت به سرت آید به یاد آورده‌ام که بیشتر دوستان و همکلاسی‌هایم از همسر آینده‌ای که ممکن بود معتاد باشد می‌ترسیدند و من همیشه از آدم بد دهن و غرغرو ترس داشتم و متوجه شدم که همه آنهایی که ترس از معتاد بودن همسر خود را داشتند و هم من که ترس غرغرو بودن و بد دهن بودن طرف مقابلم را داشتم همه به ترس‌های خود رسیده‌ایم، راست گفتند که انسان یا به ترس‌های خود می‌رسد یا به آرزوها و خواسته‌های خود یعنی این یک اتفاق بوده است و کاملاً اتفاقی در زندگی ما ظاهر شده است، بعید می‌دانم دیگر تنها دیدن و درک کردن و بعد آرام کردن خود و تکرار مکررات برایم امکان‌پذیر نیست. دنبال راه نجاتی می‌گشتم راه در رویی که بتوانم برای همیشه از این موقعیت اسفبار نجات بیابم من باید این سیکل معیوب را می‌شکستم کارم به جایی کشیده بود که دخترم نیز از کلماتی استفاده می‌کرد، که از آستانه تحمل من خارج بود انگار که پدر و دختر دست به دست هم داده بودند تا به من بفهمانند که سنسورهای گوشت زیادی حساس است و زبانت زیادی در دهانت گیر کرده است ونمی‌جنبد .تا اینکه به یک نتیجه معقولی رسیدم ،که بعضی از جنبه‌های وجودم که از آنها بیزارم و همیشه آنها را پس زدم و در نیمه تاریک وجود خود نگه داشته‌ام، همان آنها می‌توانند مرا از این سقوط دردناک نجات دهند. یاد جمله‌ای از کتاب نیمه تاریک وجود افتادم که این روزها برای شفای تکه‌های شکسته روح و روانم ،می‌خوانمش نوشته بود بود «آنچه نمی‌توانی با آن باشی اجازه بودن را از تو می‌گیرد »چقدر راست گفته بود این جمله همه وجود مرا تکان داد. من به آن قسمت یا آن جنبه از شخصیت بد دهن و فحاش خودم هیچگاه مجال دیده شدن نداده بودم، من به آن جنبه از شخصیت غرغروی خویش هیچگاه اجازه حضور و ظهور نداده بودم و این مقابله سرسختانه را به اندازه ای پیش برده بودم که حتی حاضر به شنیدن و دیدن در دیگران هم نبودم و این قسمتی که نمی‌توانستم با او باشم عملاً داشت بودن مرا به نابودی می‌کشاند و این جنبه‌های مخفی وجود خودم را که همیشه پس زده بودم و به انزوا کشانده بودم ،همیشه و مکرر در دیگران می‌دیدم و آزرده خاطر می‌شدم و غافل بودم از اینکه تمام جنبه‌های شخصیتی ما جزئی از کل منسجم ما هستند و از ما در برابر ناملایمات زندگی فاع می‌کنند و یا به آن میدان ابراز شدن می‌دهیم و یا در غیر این صورت با دیدن آنها در دیگران آزار خواهیم دید. از یک دوست که از تجربیات خودش برای من می‌گفت شنیدم، که غر زدن به اندازه ساعت‌ها مدیتیشن و مثل قرص آرامش معجزه می‌کند می‌گفت ما زن فهمیده و سیاستمدار نداریم، همه ی زن‌هایی که در زندگی خود موفق هستند و توانستند حق خود را بگیرند یک خصوصیت مشترک دارند، که به خوبی آن را در خود حفظ کردند و این خصلت که جواب وفای آنها را نیز به خوبی داده است غر زدن و کولی‌گری‌شان است. بیشتر که دقیق شدم دیدم که خیلی هم بی‌راه نمی‌گوید این همه متانت و آرام بودن و مودب حرف زدن به تنهایی چیزی در دامن من نگذاشته بود و انگار به یارگری نیاز داشت ،تا کمکش کند با خودم فکر کردم که برای به دست آوردن نتایج متفاوت باید اعمالی متفاوت هم انجام دهم پس تصمیم گرفتم، که این بار که در موقعیت مشابه موقعیت‌های پیشین که مرا آزرده خاطر می‌کند، قرار گرفتم به جای خودخوری و در خفا اشک ریختن و آه و ناله و دعا و استغفار دست به عمل دیگری بزنم.

شروع به غر زدن کردم حتی وقتی که تنها بودم از در و دیوار خانه نیز شاکی شدم، به جان شیر آب هم غر زدم ،به گوشه فرشی که به پایم گیر می‌کرد هم غر زدم و فحش دادم تصمیم گرفتم از این به بعد به هر چیزی که روی اعصابم راه می‌رود و ناراحتم می‌کند نیز فحش دهم. اولش خیلی کار سختی بود اصلاً کلمه‌ای برای غر زدن نمی‌شناختم و نمی‌توانستم نمی‌دانستم که چگونه باید غر بزنم، فحش هم بلد نبودم .تصمیم گرفتم سرچ کنم آهنگ‌هایی با معنا و مضامین فحش گوش دهم و برای غر زدن هم تمرین کنم.

اوایل کار برایم سخت بود ولی کم کم یاد گرفتم که چگونه می‌شود به راحتی هر حرف نامناسب و نامتعارف را به زبان آورد و این بار که در موقعیت شبیه به موقعیت‌های سخت و دشوار قرار گرفتم ،از این ترفند استفاده کنم هرچه بیشتر پیش می‌رفتم می‌دیدم که این وجه از شخصیتم چقدر از من محافظت می‌کند، به جایی رسیدم که دیگر شنیدن فحش و غر زدن دیگران مرا آزار نمی‌داد ،دیگر خود را صاحب آن فحش و غر نمی‌دانستم، چون حالا دیگر این جنبه از وجود خود را یافته بودم .

کم کم دیگر ازاطرافیانم هم کمتر فحش و غر می‌شنیدم آری سایه این جنبه از وجود من موهبتی برای من داشت که تا آن زمان نمی‌دانستم، وقتی بیشتر پیش می‌رفتم می‌دیدم که ویژگی‌های دیگری نیز در من وجود دارد ،که نمی‌توانم همزمان در وجودم تحملشان کنم ،نمی‌توانم دو ویژگی را با هم داشته باشم، نمی‌توانم هم عشق را در وجود خود ببینم و هم نفرت را ،گمان می‌کردم که یا باید عاشق باشی یا فارغ، نمی‌توانستم عاشق باشم ولی گاهی نیز نفرت خود را نشان دهم ،گمان می‌کردم نمی‌شود دو ویژگی را با هم داشته باشم ،فکر می‌کردم که انسان یا باید رومی روم باشد یا زنگی زنگ نمی‌توانستم قهر و آشتی را در کنار هم بپذیرم مثلاً بلد نبودم که می‌شود در همان مدتی که با همسرم آشتی هستم و همه چیز خوب پیش می‌رود ،گاهی هم قهر در بین ما باشد و کارمان به جر و بحث نیز بکشد ولی نیاز نیست این قهر هفته‌ها و ماه‌ها طول بکشد ،.می‌شود یک ساعت بعد از جر و بحث و قهر دوباره آشتی کرد. یاد گرفتم که قهر و آشتی را با هم آشتی دهم .من سال‌های سال از نیمه تاریک وجود خود فرار می‌کردم، آموختم که ما باید همه جنبه‌های وجود خود را دوست داشته باشیم و بپذیریم وحشی وجود خود را در کنار شخصیت آرام خود حفظ کنیم و دوست داشته باشیم. خودخواه درون خود را در کنار وجه متواضع خود بپذیریم و دوست داشته باشیم. و متعصب درون خود و عصیانگر درون خود را در آغوش بگیریم و محترم بشماریم .همه جنبه‌های شخصیتی که از نظر خود تاریک و زشت و غیر قابل پخش است را بپذیریم و تمامیت خود را بپذیریم و اینجا بود که به زیبایی و ارزش سخن یونگ پی بردم که می‌گوید «من ترجیح می‌دهم که کامل باشم تا خوب »چرا که همه جنبه‌های وجودی ما به یاری ما می‌آیند و ما را به آرامش می‌رسانند و از ما محافظت می‌کنند.

شاید این مثال بتواند ما را روشنتر کند،موجوداتی مثل گرگ و خرس‌ها را دیده‌ایم که در حوزه زندگی خود علامت ایجاد می‌کنند تا جلوی ورود مزاحم را بگیرند، ما نیز نیاز داریم که محدوده روابط خود را علامت گذاری کنیم و حد و حدود خود را به دیگران نشان دهیم و برای این کار به جنبه‌هایی از شخصیت خود نیاز داریم ،که کارل یونگ آن را سایه می‌نامد «سایه شامل بخش‌هایی از ماست که تلاش می‌کنیم آن را پنهان یا انکار کنیم ».بخش‌هایی از وجود ما که ما را مجهز به سلاح‌های دفاعی می‌کند که ما به وسیله آن می‌توانیم با دیگران در صلح و دوستی زندگی کنیم، تا زمانی که از حد و حدود تعیین شده ما تعدی نکردند و به محدوده و خط قرمز ما وارد نشده‌اند. استفاده کردن از این سلاح‌های محافظتی کاملاً به برخورد طرف مقابل ما بستگی دارد و بازخورد مورد نیاز را خواهد دید و تا زمانی که قدر این چنگال و دندان را بدانیم و از آن محافظت کنیم و دوستشان داشته باشیم در مواقع نیاز به یاریم می‌شتابند و ما را از مهلکه نجات می‌دهند .شاید غر زدن و خودخواهی، لجاجت و بسیاری از خصلت‌های ما که سایه ما را تشکیل می‌دهند ،همان چنگال و دندانی باشد ،که ما هرزگاهی به آن نیاز داریم، تا از خویشتن خویش در برابر ناملایمات زندگی محافظت کنیم.

مخفی شدن و نقاب زدن و پس زدن سایه‌های وجودمان دیگر کافی است. من هم چنگال و دندان خویش را یافتم. بعد از پروسه‌ای طولانی و انرژی بر، یاد گرفتم که باید همه زوایای وجود خود را پذیرا باشم و در مواقع نیاز از آنها استفاده کنم. در واقع باید دیگران از وجود چنگال و دندان‌های ما مطلع باشند ،همین کافی است. الان من آدم غرغرو و فحاشی نیستم اما حالا دیگر می‌دانم که پشت شخصیت مودب و نکته‌دان خود یک شخصیت غرغرو نیز دارم، که هرگاه که در روابطم به تنگنا خوردم می‌توانم از آن روی سکه استفاده کنم و خویش را از مهلکه نجات دهم و آموختم که در پشت شخصیت آرام و متین خود یک شخصیت کولی و بد دهن نیز دارم که گاهی به یاریم می‌آید .

من تصمیم گرفتم که دوباره خود را تفسیر کنم و جنبه‌هایی از خودم را که در گذشته رها کرده‌ام باز پس بگیرم .این آغاز راه من است و هر روز شاهد جنبه‌های دیگری از نیمه تاریک وجود خود هستم که می‌خواهند از اعماق وجود من بیرون بیایند و دست یاری به سمت من دراز می‌کنند. آنها می‌خواهند که من بپذیرمشان و در پشت جنبه‌های مثبتشان نگاهشان دارم.

دبی فورد می‌گوید« سایه‌های ما چهره‌های گوناگون دارند ترسو زیاده‌خواه خشمگین کینه توز پلید تنبل نالایق ناتوان و عیب جو و این مخزن را پایانی نیست مخزنی از جنبه‌های ناپذیرفتنی که موجب شرمندگی ماست و وانمود می‌کنیم که نیستیم چهره‌هایی که نمی‌خواهیم به دیگران و خودمان نشان دهیم ما با پذیرفتن هر ویژگی در خود و دیگران با انسان‌هایی که دارای آن ویژگی هستند برخورد نخواهیم داشت» و این گونه خود را از اسارت نجات می‌دهیم و می‌توانیم افراد را با جنبه‌ها و ویژگی‌های گوناگون لمس کنیم و اجازه دهیم، که دیگران نیز ما را با همه ویژگی‌های مان درک کنند و البته طی تمام این مراحل نیاز به این دارد که ما جسارت داشته باشیم و بخواهیم که زندگی خود را تغییر دهیم و توانایی این را در خود به وجود آوریم که به درون خویش سفر کنیم و از شخصیت‌های نهفته و سرکوب شده خود اطلاع پیدا کنیم و صد البته به کمک کسانی که این راه را طی کردند و تجربه اندوخته‌اند و به کمک کتاب‌های نوشته شده مقاله های یه تحریر درآمده.

زندگی موفقتاریک آگاهیدنیمه تاریکشخصیتتکه‌های شکسته

۰

۰

زندگی موفقنیمه تاریکشخصیت
۴
۰
لیلا کردی
لیلا کردی
کرانه ی این بستر تا ابد جاریم ،من گمان یک اندیشه ی نابم که به تعبیر خواب خویش ایمان داشت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید