طبع نویسندگی ام سرابگونه ؛وقتی سخت میخوام چیزی بنویسم ولی نه چیزی دارم که بنویسم،نه نامه ای به محبوب و یا حتی نه حرف های فلسفی نیمه کلیشه ای ... قدرت قلمم هم که هیچ! ناتوان تر از زبان لال و خشک تر از تپش قلبم، گفتم که !سرابگونست ...از دور در ذهنم ستودنی ولی دریغ از یک قطره هنر برای روح تشنه ام.مثل خیال قبل خواب همانقدر نابجا و گذرا...
محبوب نرسیده ، قتل نافرجام ، قهوه ی سرد شده ، کار ناتمام، قولِ قرار ، توهم وحدت بی گسست ، شمارش وسواسگونه ی نبض دلتنگی ،تجسم رنگ پوست ها در دخمه ، حس مالکیت ، توجیه ناموجه فلسفه ی تنهاییم ، شکستن آبگینه ی اعتماد ... کلمات زودمیر و احساسات محتضر ، بیان مختصر ... ولی این حس، این اعتیاد زمین گیر که شده لخته ی درد تو شقیقه ...او در نگاه من بی من در امتداد تیغه ی صبر محتاطانه دور میشود و من به سوگ مینشینم نه برای جای خالی اش ، ناقوس را در عزای خود میکوبم برای جای خالیم در جریان متلاطم زندگی ... به سوگ مرگ انگیزه ها :)... و من چطور اندیشه را از سلطه گری برانم چطور این غبار قلب را بشورم ... با قیچی دست بکار میشوم با قوسی کج تصویرش را از حافظه ی کاغذی ام جدا میکنم ...حال این تصویر را به کدام گور بی نشان فراموشی بسپارم؟ و قلب محکم بر پنجره ی لرزان چشم میکبود ، بغض میشکند و پنجره ها فرو میریزند...
انعکاس تصویرم در این قاب ، پرش پلک چپ و خارش دست لحظه ای وجود این جسم ضعیف را برایم یادآور میشود .در مغزِ ملتهب از ضرب افکار ،در پی کدام خاطره ارام گیرم؟ خاطره ها زیادند ولی آرامش را نمیخواهم.دلی میخواهم که رود آهسته پا به پای زمان ...
نمیخواهم قاصدکم بر خاک نشیند
نمبخواهم قاصدکم بر خاک نشیند