حزن کمرنگ مهتاب را میبینم،نشانی از باد نیست ولی سوزی جانگداز محسوس، شاید بهتر است گویم سوگی جانگداز... آسمان شب امشب رنگی دگر دارد تیرگی اش برای فرو بردن این افکار بیمارگونه کفایت نمیکند ...وای بر من که غم عشقت را فکر بیمارگونه خواندم :) بیمار منم دلبر... با تلقین حس گرمی دست هایت شاید سرما لبانم را کمتر کبود کند ولی چه کنم با این دلِ کبود تر ؟ در یکنواختی این مرداب گندیده، شهرِ روزمرگی گم شده ام... در پی سایه ی تو که در زلالی تنهای خویش نفس میزنی گام برمیدارم... نیلوفر این مرداب،دلبرم ، آرام تر قدم بگذار تا توانم سایه حقیرم را کنار سایه ات اندازم و با ضرب گامت سازم را کوک کنم... اندیشه ات هر روز در این کوچه های غریب با من قدم میزند، هر کوچه گذر کنم خطی از انتظار تو دارد ... آن چهره ی همیشه محو تو در مِه خیالم را گویی بار ها بر دفتر تجسم کشیدم ، گلخنده های نازک را گویی بار ها بوییده ام...ای مقصد خیال ، ای خیال مقصدم ، دلبر:) آیا میرسد روزی که بلغزد قلبت ، نشود قدمی برداری ، به این جوانک لحظه ای بنگری تا در آینه ی مردمکت، تن فرسوده اش را که در خیال تو پیر شد ببیند؟:)
ماه مات و مبهوت مینگرد که چه سخت کوچه ها را میگردم در پی سایه ی تو و تو سرگردان در پی سایهی دگری
حزن کمرنگ مهتاب را میبینم. نشانی از باد برای رقص این قاصدک نیست:)