☆
☆
من همان نوجوانی هستم که ترجیح میدهم سوارِ اسنپ نشوم، میخواهم در مسیرم چندین تاکسی عوض کنم، میخواهم با راننده تاکسیها گپ بزنم و هزاریهایم را بشمارم...
من همان نوجوانی هستم که از دیجیکالا کتاب نمیخرد، هنوز به کتاب فروشیها میرود و در میانِ کتابها غرق میشود...
من همچنان فال میخرم. هنگامی که نوازندگان دورهگرد نزدیک صندلی ام در مترو میشوند سمفونیهای بتهوون را قطع میکنم و با تمامِ وجودم به آنها گوش میدهم و بهشان توجه میکنم...
من هنوز هم مولانا میخوانم، هر روز با نزار قبانی قدم میزنم، به شیمبورسکا زنگ میزنم و مجنون وار کشورم را دوست دارم.
من برای عزیزانم فیلمها را تعریف میکنم، هر بار با حسی متفاوت، از اول تا آخر...
من با دوستداشتنیترین آفتابگردانِ شهر در چمنها مینشینم و دربارهی تعریفِ خوشبختی حرف میزنم.
با دوچرخه رکاب میزنم و در دلِ مترو تمام جامعه ام را پیدا میکنم.
من همچنان به آدمها لبخند میزنم و به همهچیز و آینده خوشبین هستم...
پارسا میخواهد راننده تاکسیها شاد بمانند، چراغِ کتابفروشیها روشن باشد، سازها کوک شوند، شاعرها زنده بمانند و حالِ ایران خوب باشد...