فرزانه
فرزانه
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

به درد نخور

عکس متعلق به چه کتابی است را نمیدانم
عکس متعلق به چه کتابی است را نمیدانم


دیشب خواب دیدم راننده ی اسنپ شده ام. احتمالا آدم بعد از اخراج شدن شبها خواب میبند که دارد یک کار تازه انجام میدهد و ساده ترین آن رانندگی در اسنپ است.
مسافرم رفیق صمیمی توران میر هادی بود. بداخلاق بود و قشنگ، شبیه مادربزرگم قد بلندی نداشت و کودکانه سن و سال سرش نمیشد. از کوچه های عجیب اصفهان عبور میکردیم و باران می بارید.
یکبار مجبور شدم ماشین را بگذارم روبه روی در پارکینگ خانه ای و بار دیگر تنهایی داشتم ماشین را هل میدادم داخل پیاده رو، کنار مادی.
میبینی تمام مشکلات بیداری خودشان را در خواب هم نشان میدهند مثل همین مصیبت پیدا کردن جای پارک.
دوست توران کم کم خوش اخلاق تر میشد، مسیر آخرمان یک کوچه ی عجیب و خانه ای چوبی بود. قدیمی میزد، از آن خانه هایی که همیشه دوست داشتم مال یکی از دوستانم میبود و میتوانستبم یک عصر با هم در حیاط بزرگش بنشینم، اما در واقعیت همه ی دوستانم شبیه خودم بیچاره هستیم و آواره و هیچ خانه ی قدیمی حیاط داری نداریم و خب اصلا قبول نیست چای نوشیدن در یک اتاق سقف دار معمولی.
آن خانه انگار که دانشکده هنر باشد، در هر گوشه اش یک کسی ویلون دستش گرفته بود و داشت تمرین میکرد. و من اصلا حسودی ام نمیشد چرا که اصلا و ابدا نمیفهمم چرا کسی باید وقتش را صرف نواختن ویلون کند. یک جایی هم کلهر نشسته بود وسط پاسیو و کمانچه میزد.
کمانچه را میفهمم اما ویلون را نه، ویلون برایم مثل همان خانه های بغایت زشت رومی طور جدید پولدارها است که هیچ وقت متعلق به ما نبوده و انتخابمان هم نیست. اما کمانچه شبیه آن خانه های قدیمی است که حتی دیدنش بقول فروغ دل هر آواره ای را شاد میکند، ومهربان است با هر بیگانه ای.
چرا من خیلی عادی از کنار پاسیو رد شدم. باید میپریدم بغلش میکردم شهر خاموش را، حتی اگر بعدش میگفت دختره ی خل وچل روانی نفهم، وسط تمرینم چکار میکنی. در خواب چقدر فرزانه بودم انگار نه انگار کلهر در چند قدمی ام بود. چقدر خوب که شوفری عاقل بودم وگرنه حالا باید عزای سندروم شکست عشقی در خواب را به سوگواری مینشستم، میدانی، نخواستنی بودن و طرد شدن خواب و بیداری نمی‌شناسد، لامصب جفتش پدر در می آورد. آخر سر در اتاقی با سقف بلند، پر از کتابهای رنگارنگ، در کنار دوست میرهادی ایستاده بودم، کتابها را ورق میزد و مواردی را با تندی تذکر میداد. آخر سر هم، کتاب آبی قطع مستطیلی که از کوچکترین ضلعش باز میشد، شبیه حسنک را داد دست من، گفت این بهترین کتاب نمیدونم چی چی در دنیای کودکان است. بیا ورقش بزن و حیف که در ایران هنوز شناخته شده نیست و بعد دستوری، با جدیت، و با همان تندی گفت اینو ترجمه کن. تو به چه دردی میخوری دختر جان. من کتاب را نگاه کردم وگفتم بیخیال، این فرانسوی است، من فرانسوی حالیم نیست.
من دقیقا یک شوفر بیسواد بودم در کنار آن مو نقره ای دانشمند وشریف.
بیدار شدم و
حالا هر خانه ی چوبی زیبایی را ببینم، باید زنگش را بزنم و پی دوست توران بگردم، آن مو نقره ای عزیزم و آبی فرانسوی را از او بگیرم تا بالاخره به درد بخور باشم.


اسنپجای پارک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید