اولین تمرینم کمی ناامیدانه پیش رفت، اسم قطعه ای که باید رونویسی میکردم ویالوون کش بود، حتی نمیتوانستم از روی آن بخوانم. نمیدانستم آیا ویالوون کِش درست است یعنی مثل ول کردن صدای کش دار ویالون در کوچه و یا ویالون کُش چرا که ویالون را می کُشد و مثل کشتن چراغ مثلا صدایش را میبرد. بله سرزنشگر درونی ام بالا آمده بود، تو حتی نمی توانستی از روی متن بخوانی بعد قل خوردی وسط کلاس نویسندگی. به املای فاجعه بار وداغانم می اندیشم، قل خوردن با قاف بود یا با غین. نمره های املا ونگارشم برایم تداعی میشود و اولین دعوای عمرم سر گرفتن دیکته یازده و تنبیه پدر که همه جا مرا چرخاند و به همه گفت این یازده گرفته است بی عرضه.
حالا این بی عرضه دارد به چهل سالگی نزدیک میشود ونه اینکه عشق نوشتن باشد تنها برای پیدا کردن آن محزون گم شده دست به کاغذ شده، بلکه از همان چیزی که ضربه خورد وتحقیر شد شفا یابد و شافی شود و مرهم گذارد زخم ها را و بپاید که زخم جدید بر جان بی رمق اش نیاندازد و تمرین کند مهرورزی را. مشق کند شفقت را، چیزی که از پدر نیاموخت حالا باید در میانه ی راه از کلمات و کتابها بیاموزد. راه سختی است اما نزیستن دشوارتر است، آخرش که چه.