فرزانه
فرزانه
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

پرده، یگانه نوازش روزهایم


عکس واقعی و یخته چروک است
عکس واقعی و یخته چروک است
Erwin Blumenfeldاین نیز واقعی، برداشته از پینترست عزیز و اثر
Erwin Blumenfeldاین نیز واقعی، برداشته از پینترست عزیز و اثر

بویایی یک استعداد است، که من از آن اندک دارم شاید حتی نداشته باشم، مثلا یادم می آید یکباری که فرت وفرت دود از زیر در آشپزخانه میزد بیرون، پسر پری خانم، همسایه ی همسایه بغلی مان داد زد "مااااامااااان، مامان، مامااااااااان غذات سوخت و پری خانم پاسخ داد که مال ما نیست، چته، قال نکن ". راست میگفت مال آنها نبود. من کنکور داشتم و در خانه بودم و احتمالا به من گفته شده بود که زیر غذا را راس فلان ساعت خاموش کنم یا شاید بپزم، به منِ ملنگِ پرت وپلای گم در دنیای دانش. و غذا نه تنها سوخته بود بلکه جزغاله و تجزیه به عناصرش شده بود و دودِ اجزا، همه ی خانه را برداشته بود و من هیچ نفهمیده بودم تا پسر پری خانم جیغ اش درآمد.

دیدم راست میگوید و چگونه خانه را مه برداشته یعنی، تا رسیدم به پشت در آشپزخانه و دیدم عینهو دودکش کارتونها، گاز و دود است که دارد از زیر در میزند بیرون. فکر میکنی فهمیدم غذا را سوزانده ام؟

خیر، بر و بر داشتم به عبور زیبای دود نگاه میکردم، به سفرش و ردش در فضا که وه چه قشنگ است این حجم شفاف روح مانند، و چه جالب همه جا پر از مه شده بود. همیشه دلم میخواست خانه مان یک جای پر از مه باشد. بالاخره در را گشودم و قابلمه ی پر از عدسِ کاملا تبدیل به دوده شده را برداشتم و گذاشتمش در حیاط، داد پسر پری خانم دوباره رفت بالا، که وای وای وای چه بویی. پسر احمق، حیف آن بویایی که به او داده بودند که بشود قطب مواد مخدر کوچه و به من یک دهم آن قدرت را نداده بودند، آمدم داخل و دوباره عدس گذاشتم وتمام پنجره ها و پرده ها را گشودم، به امید پنهان کردن خرابکاری ام، اما ملکولهای ِآن بو تا جرز دیوارها هم جا خوش کرده بود و تا روزها خانه مان بوی دود و مه میداد.

حالا تمرین کلاس نویسندگی استفاده از ماشه بویایی است، ماشه ای که ندارم، پرده اتاق را بو میکشم وتنها حس میکنم چقدر لیزِ نرمولی است و با تلاش های نافرجامم، با چشمهای بسته، در متمرکز نفسِ عمیق کشیدن، بیشتر نفسم تنگ که نه، اما پر از بخار میشود، انگار نزدیک یک آدمی که دوستش داری سرت را چنان هم سر گذاشته ای و چک میکنی بخار نفس اش را که نشان از زنده بودنش دارد برای تو که یک مضطرب دائمی هستی. مدام چک میکنی، اگر یکدفعه نفس نکشد چه، و آن کمی اکسیژن اینجا انگار نشان ِ حیات میشود.

چهارصد وبیست وپنج کلمه که انگار هشتاد و یک تای آن عینی است، یعنی میشود با انگشت به آن اشاره کرد و در دنیای بیرون معادل عینی دارد.



کلاس نویسندگیماشه بویایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید