ویرگول
ورودثبت نام
سامان
سامانمهندس عمران
سامان
سامان
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

جاده‌های خاکی و خاطرات

در انتهای یک جاده خاکی، جایی که غبار زیر نور خورشید می‌رقصید، یک فولکس واگن بیتل نقره‌ای رنگ، مدل ۱۹۶۸، زیر سایه یک درخت بلوط کهنسال پارک شده بود. بدنه‌اش پر از خط و خش بود، رنگش کمی کدر شده بود و یکی از آینه‌های بغلش ترک داشت، اما برای پریسا، این ماشین فقط یک وسیله نقلیه نبود؛ یک کتابخانه متحرک از خاطرات بود، یک دوست قدیمی که هر گوشه‌اش داستانی را زمزمه می‌کرد.

پریسا کلید را در جیبش چرخاند و به ماشین نزدیک شد. امروز، بعد از سال‌ها، تصمیم گرفته بود دوباره پشت فرمانش بنشیند. ماشین از پدرش به ارث رسیده بود، همان مردی که عاشق جاده بود و معتقد بود هیچ چیز مثل یک سفر جاده‌ای نمی‌تواند روح آدم را آزاد کند. وقتی پریسا بچه بود، هر تابستان با پدرش سوار این بیتل می‌شدند و به دل جاده‌های شمال می‌زدند. از پیچ و خم‌های جنگلی تا ساحل‌های شنی، این ماشین شاهد خنده‌هایشان، آوازهای بلندشان و حتی سکوت‌های سنگینشان بود.

حالا، سال‌ها بعد از رفتن پدر، پریسا در سی‌سالگی احساس می‌کرد گمشده‌ای دارد. زندگی شهری با شلوغی‌اش، کار پشت‌میزی و روابط سردش، انگار چیزی از او دزدیده بود. برای همین، صبح یک روز پاییزی، وقتی برگ‌های زرد زیر پایش خش‌خش می‌کردند، تصمیم گرفت ماشین را از پارکینگ خاک‌گرفته بیرون بیاورد. بوی چرم قدیمی صندلی‌ها و صدای تق‌تق موتور وقتی استارت زد، مثل یک ماشین زمان او را به گذشته برد.

اولین مقصدش جاده‌ای بود که سال‌ها پیش با پدرش رفته بودند، جاده‌ای که به یک دریاچه کوچک در دل جنگل منتهی می‌شد. وقتی ماشین را روشن کرد، رادیوی قدیمی ناگهان روشن شد و آهنگی از داریوش پخش شد: «بوی خوب گندم...» پریسا خندید. پدرش عاشق این آهنگ بود و همیشه می‌گفت: «این آهنگ برای جاده ساخته شده.» انگار ماشین هنوز روح پدر را در خودش نگه داشته بود.

جاده خاکی پر از دست‌انداز بود، اما بیتل مثل یک جنگجوی قدیمی، با غرش موتورش پیش می‌رفت. پریسا پنجره را پایین کشید و باد خنک پاییزی صورتش را نوازش کرد. هر خط و خش روی بدنه ماشین، داستانی برای گفتن داشت. آن خراش کوچک روی کاپوت، یادگار روزی بود که با پدرش برای اولین بار ماهیگیری رفتند و شاخه‌ای کاپوت را خط انداخت. لکه رنگ زرد روی سپر، از وقتی بود که پریسا چهارده‌ساله بود و سعی کرد ماشین را رنگ کند تا «باحال‌تر» به نظر برسد. پدرش عصبانی نشده بود، فقط خندیده بود و گفته بود: «این ماشین حالا یه تیکه از تو رو هم داره.»

نیم‌ساعت بعد، دریاچه نمایان شد. سطح آب مثل آینه‌ای بود که آسمان آبی و ابرهای سفید را منعکس می‌کرد. پریسا ماشین را کنار دریاچه پارک کرد و پیاده شد. روی کاپوت نشست و به آب خیره شد. یادش آمد که آخرین بار که اینجا بودند، پدرش قصه‌ای درباره اولین ماشینش تعریف کرده بود، یک بیتل قرمز که خراب شده بود و به جایش این نقره‌ای را خریده بود. گفته بود: «ماشین‌ها فقط فلز نیستن، پریسا. اونا همراه‌ تو هستن، تو شادی و غم. اگه خوب گوش کنی، باهات حرف می‌زنن.»

پریسا به ماشین نگاه کرد. انگار بیتل هم به او خیره شده بود، با چراغ‌های گردش که مثل دو چشم مهربان به نظر می‌رسیدند. ناگهان دلش خواست دوباره رانندگی کند، نه برای رسیدن به جایی، بلکه فقط برای حس کردن جاده. سوار شد و این بار مسیر دیگری را انتخاب کرد، جاده‌ای که نمی‌دانست کجا می‌رود. موسیقی را بلند کرد و شروع به رانندگی کرد. ماشین با هر پیچ و خم جاده، انگار سبک‌تر می‌شد، مثل اینکه بار غم‌های پریسا را هم با خودش می‌برد.

غروب که شد، پریسا در یک دشت باز ایستاد. خورشید مثل یک گوی نارنجی در افق غرق می‌شد و نورش روی بدنه نقره‌ای بیتل می‌درخشید. پریسا پیاده شد و دستش را روی کاپوت کشید. انگار گرمای دست پدرش را حس کرد. در آن لحظه، حس کرد که ماشین فقط یک وسیله نیست؛ یک پل است بین گذشته و حال، بین او و پدرش، بین خودش و خودشِ گمشده‌اش.

وقتی به خانه برگشت، تصمیم گرفت بیتل را نگه دارد، نه به‌عنوان یک یادگاری غم‌انگیز، بلکه به‌عنوان یک همراه برای ماجراهای جدید. می‌دانست که هر خط و خش جدید روی بدنه‌اش، داستانی تازه خواهد ساخت. شاید روزی او هم مثل پدرش، داستان‌هایش را برای کسی تعریف کند، پشت همین فرمان، در همین جاده‌های خاکی.


درخت بلوطدنده عقب با اتو ابزار
۱۲
۳
سامان
سامان
مهندس عمران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید