به نام خدا
گردان ۱۵۱ دژ خرمشهر در سال ۱۳۴۹ تأسیس شد. این گردان شامل ۵ گروهان؛ ۴ گروهان تفنگدار و یک گروهان ارکان بود، که بخشی از پوشش نیروی زمینی ارتش از خط مرزی شلمچه تا طلائیه را برعهده داشت و برای انجام این مأموریت به ۳۲ پاسگاه تقسیم شده بود.
مأموریت این گردان در زمان درگیری، انجام عملیات تأخیری و حفظ خطوط مرزی به مدت ۴۸ ساعت بود. برای کنترل مأموریت این گردان، دو پاسگاه یا دو دژ مرکزی در نظر گرفته شده بود، که یکی از آنها در شلمچه و دیگری در کوشک مستقر بود.
فاصله دژهای ۳۲ گانه از یکدیگر، سه کیلومتر و استعداد هر دژ ۱۴ نفر نیروی انسانی شامل دو نفر افسر یا درجهدار و ۱۲ نفر سرباز، که همگی خدمه تفنگ ۱۰۶ میلیمتری و سلاحهای موجود بودند. سلاح سازمانی هر دو دژ یک قبضه تفنگ ۱۰۶ و یک دستگاه تانک، همچنین سلاح سازمانی دژهای مرکزی علاوه بر حداقل دو قبضه تفنگ ۱۰۶، یک دستگاه تانک، یک قبضه خمپاره ۸۱ میلیمتری و یک قبضه خمپاره ۱۲۰ میلیمتری بود و برای هر دژ نیز یک قبضه تیربار کالیبر ۵۰ میلیمتری اختصاص داده شده بود.

جنگ ایران و عراق
گردان ۱۵۱ دژ که بخشی از لشکر ۹۲ زرهی اهواز بود، در هنگام شروع جنگ ایران و عراق، وظیفه حفاظت از مرزهای ایران در استان خوزستان، حد فاصل شلمچه تا کوشک را برعهده داشت. در واقع راه زمینی اصلی که یگانهای نیروی زمینی عراق قصد داشتند از طریق آن از نقطه مرزی شلمچه به سوی خرمشهر پیشروی و آن شهر را تصرف کنند، در محدوده استحفاظی و مأموریت این گردان قرار داشت. مرز ایران و عراق از زمان حکومت محمدرضا شاه و بعد از عهدنامه ۱۹۷۵ الجزایر بین دو کشور، دارای یک دژ (نوعی خاکریز و استحکامات مرزی) بود، که در حد فاصل نیروهای ایران و عراق کشیده شده بود. این دژ به یک دژ مرکزی و دژهای فرعی تقسیم شده بود و مسئولیت دفاع از این دژها، برعهده گردان ۱۵۱ بود، که نیروهای آن در پادگانی به نام پادگان دژ مستقر شده بودند. ارتش عراق که در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ حمله خود را برای اشغال خرمشهر آغاز کرد، با دفاع شدید نیروهای گردان ۱۵۱ روبهرو شد. این دفاع یک ماه تمام و تا ۳۰ مهرماه ۱۳۵۸ ادامه یافت. گردان دژ که با حمله لشکر ۳ زرهی و تیپ ۳۳ نیروی مخصوص عراق روبهرو شده بود و همزمان با توپخانه و نیروی هوایی عراق، گلولهباران و بمباران میشد، ۳۰ شبانه روز در برابر نیروهای عراقی جنگید و از محدوده گسترده نوار مرزی و از جمله جاده ۱۷ کیلومتری شلمچه به خرمشهر دفاع کرد، تا مانع ورود نیروهای عراقی به خرمشهر شود. شدت درگیری گردان دژ با نیروهای عراقی در این ۳۰ روز چنان بود، که فقط در هفته اول جنگ، پنج بار فرماندهی این گردان به دلیل کشته یا مجروح شدن فرماندهان، تغییر کرد. نام آن پنج فرمانده که یکی پس از دیگری کشته یا مجروح شدند؛ سرهنگ جاموسی، سرگرد چهارمحالی، سرگرد شاهان، سروان کبریایی و ستوان گیوتاج بود، که این آخرین فرمانده در واقع پزشک گردان و افسر وظیفه بود، که در نبود فرماندهان بالاترش مجبور شد فرماندهی گردان را برعهده بگیرد. در این دفاع ۳۰ روزه از ۱۹ افسر گردان ۱۵۱ دژ، فقط یک افسر زنده ماند.
سرهنگ علی قمری تنها بازمانده گردان دژ
سرهنگ جانباز "علی قمری" تنها بازمانده ۱۹ نفر از افسران گردان دژ خرمشهر بود، او در آغاز تهاجم همهجانبه عراق علیه کشورمان، بهعنوان فرمانده منطقه در کنار هم رزمانش مشغول به دفاع از حریم کشور بود، گردانی که بر طبق قاعده نظامی باید ظرف ۴۸ ساعت با نیروهای تازهنفس تعویض میشد، با کمک نیروهای مردمی و تجهیزات محدودی که داشت، از سر وطنپرستی، غیرت و مردانگی ۳۴ روز در مقابل متجاوز افسارگسیخته ایستادگی کرد.
سرهنگ قمری که دورههای آموزشی نظامی ازجمله تکاوری کوهستان، رنجر، چترباز، چریک، گریلا، جنگهای نامنظم را در بالاترین سطح حرفهای گذرانده و بهعنوان استادی مجرب به هزاران نفر نیز این آموزشها را ارائه داده است، دارای افتخاراتی همچون ۵۱ سال خدمت صادقانه در ارتش، ۹۸ ماه خدمت در جبهه، حضور در عملیاتهای مختلف و مجروحیت و جانبازی است. سرهنگ قمری جز اولین اساتید ارتش و همدوره شهید سرلشکر آبشناسان بود، که در طول خدمت خود بیش از ۵۰ هزار نفر از نیروهای ارتشی، بسیجی، و پاسدار را آموزش داده است و اکنون ۴۰ سال بعد از نبرد خرمشهر به درجه شهادت نائل شد.

روایت سرهنگ علی قمری از گردان دژ
سرهنگ علی قمری از رزمندگان ارتشی دوران دفاع مقدس در خاطرات خود پیرامون روزهای نخست جنگ تحمیلی و سقوط خرمشهر میگوید:« از اولین ساعات روز ۳۱ شهریور ۵۹ عراق به طور علنی فعالیت میکرد. سیم خاردار مرزی را که سه ردیف بود برداشته بود و تانکهایش از سنگرها بیرون آمده،۲۰۰ متر پشت مرز آماده حرکت بودند. ساعت ۱۱ صبح یکی از درجه داران ژاندارمری خود را به گروهان من رساند و آرایش نظامی عراقیها را اطلاع داد. ساعت ۱۱:۵ گروهبان وظیفۀ یگان خودم همین خبر را تأیید کرد.
بلافاصله به طرف سرپرست تیم تانکها رفتم و وضعیت را به آنها گفتم و خواستم آماده باشند. سرپرست تیم تانک دستورات لازم را صادر کرد و تانکهای «چیفتن» بلافاصله گلوله گذاری کردند و به طرف موضع رفتند. سرپرست تیم تانک گفت: «جناب سروان قول میدهم اگر ۱۰۰۰ تا تانک هم به طرف ما حرکت کنند با همین پنج دستگاه تانک حساب شان را برسیم.» من هم آنها را تشویق کردم و به تجربه میدانستم که این چیفتنها با لاشه بزرگی که دارند زود مورد هدف قرار میگیرند، ولی به روی خودم نیاوردم.
گمان کردیم کلاغها حمله کرده اند
ساعت دو بعداز ظهر بود که در یک لحظه آسمان سیاه شد. ابتدا فکر کردیم کلاغهای منطقه آسمان را پر کردهاند، ولی لحظاتی بعد دیدیم که هواپیماهای سیاه رنگ عراقی از قسمتهای مختلف از بالای سر ما رد شدند و به طرف خرمشهر و آبادان رفتند. در آن لحظه ما نتوانستیم حتی یک گلوله ضد هوایی به سمت آنها شلیک کنیم و فقط تماشا میکردیم. آنها آن قدر پایین پرواز میکردند که چهرۀ خلبانان مشخص بود. هواپیماها به طرف ایران پرواز کردند. دقایقی بعد از صدای انفجارهای مهیب فضای منطقه را گرفت و پشت سر آن، هواپیماها مجددا به بالای سرما آمدند و این بار تعداد زیادی از بمبهای خود را به طرف دژها ریختند.
خبر رسید تعداد زیادی از نیروهای ایران در گمرک مجروح و کشته شدهاند. میدانستم در اثر شدت بمباران تعدادی از نیروهای ما هم مجروح خواهند شد. به همین خاطر گشتی در یگان زدم. در همان لحظات چهره کثیف جنگ را دیدم که چگونه جوانان ما را بیگناه در خاک و خون میکشد. تنها خودروی آماده یگان را که همان «جیپ میول» بود تحویل مسئول بهداری دادم که مجروحان را به بیمارستان ببرد. حالا دیگر خودرویی هم برای جابه جایی نداشتم.
وقتی به «پل نو» رسیدم، اسماعیل زارعیان (فرمانده گروهان۲ از گردان دژ خرمشهر که تحت امر لشکر۹۲ زرهی اهواز بود) و نیروهایش را دیدم که با سر و وضعی آشفته در پشت خاکریزی مستقر شدهاند. به سرعت خودم را به او رساندم. با دیدن او بیاختیار گریهام گرفت. زارعیان هم در حالی که میخواست اشکهایش را پنهان کند مرا در آغوش کشید. به هرجان کندنی بود بغضم را فرو خوردم و گفتم : «دیدی چه بر سر ما آمد؟» گفت : «مسلماً این جور نمی ماند. باید یه فکری بکنیم.»
شکار تانکهای عراقی
شروع به برنامه ریزی برای حمله بعدی کردیم. هوا رو به تاریکی میرفت و معلوم شد عراقیها در شب قصد حمله ندارند. هنوز هوا تاریک و روشن بود که از پل نو به سمت عراق یورش بردیم. این بار ۱۰ دستگاه جیپ کنار ما بود و ما میتوانستیم چندین گروه را فعال کنیم و چنین کردیم. یعنی از چهار طرف به عراقیها یورش بردیم و حتی خود زارعیان به پشت سر عراقیها رخنه و شروع به شکار تانکها کرد. عراقیها در خواب و بیداری متوجه حمله ما شدند و شروع به عقب نشینی کردند.توپخانه عراقیها با حجم زیاد و بیهدف کار میکرد و ما موفقتر بودیم و مجبور کردیم عقب نشینی کنند. ما شلمچه ایران و سپس شلمچه عراق را گرفتیم و یکی از پرسنل گروه زارعیان پرچم ایران را در بالای پاسگاه عراق برافراشت.
پیشنهاد عجیب رادیو عراق به ستوان اسماعیل زارعیان
زارعیان هنوز مشغول نبرد بود و رادیو عراق برنامهاش را به موضوع زارعیان تغییر داد و اعلام کرد : ((سرکار ستوان زارعیان شما نمیتوانید با چند دستگاه تفنگ ۱۰۶ با ارتش مجهز عراق مقابله کنید. پیشنهاد میکنیم خودتان را تسلیم کنید. مسلماً کشور عراق متعهد میشود شما را به هر کشوری که مایل باشید اعزام کند و اگر بخواهید در کنار ما با نیروهای ایرانی بجنگید، بالاترین درجهها را ارتش عراق به شما اعطا خواهد کرد.))

عراقیها در فلکه اردیبهشت و فلکه دروازه دیده شده بودند، در حالی که در «فعلیه» درگیری شدیدی بین تکاوران نیروی دریایی و نیروی های متجاوز ادامه داشت. دیگر توازن قوا به طور قطع یک به ۱۰۰ بود، یعنی در مقابل هر ۱۰۰ نفر عراقی ما فقط یک نیرو داشتیم، آن هم خسته و بی خواب، با این حال مبارزه میکردیم. هر لحظه از آمار نفرات و ادوات ما کاسته میشد ولی عراقیها هم نفراتشان کامل بود و هم ادوات زیادی در میدان نبرد داشتند، این بود که ما لحظه به لحظه میدان عمل را از دست می دادیم و عراقیها پیش روی میکردند.
آغاز سقوط
خبر رسید که عراق بیش از ۲۰۰ دستگاه تانک از شمال پادگان (دژ) وارد عمل کرده و میخواهد به هر قیمتی پادگان را اشغال کند. البته قبلا به داخل پادگان رخنه کرده بودند، ولی نیروهای ما آنها را از پادگان بیرون کرده بودند. هم زمان با این حرکت خبر رسید که عراق از طرف کمربندی هم به سمت پادگان حرکت کرده و پادگان عملا از دو سو مورد هدف نظامیان عراق است. با انتشار این خبر اکثر نیروهای حاضر در خرمشهر به این دو سمت کشیده شدند. حتی تعداد قابل توجهی از تکاوران نیروی دریایی که در چند جبهه مشغول نبرد بودند به کمک پادگان دژ آمدند.
بالاخره عراقیها در پناه ادوات زرهی خود به کمربندی و ۴۰ متری و طالقانی و داخل پادگان دژ رخنه کردند. در ۲۴ مهر ما آن قدر شهید دادیم که سابقه نداشت به همین دلیل ستاد تبلیغات، خرمشهر را خونین شهر نام نهاد. آن روز عراق با نیروهای زیادی وارد پادگان دژ شد واین بار پس از عبور از سده در گوشهای از پادگان استقرار یافت، با وضعیت به وجود آمده مشخص شد که دیگر نیروهای حاضر در پادگان توانایی حفظ پادگان را ندارند و امید آن که نیروی کمکی به مدافعان خرمشهر برسد به صفر رسید.
در این روز خونین، عراق خیلی از مناطق حاشیۀه شهر را به تصرف درآورد و دیگر عملا وارد شهر شده بود و در ۴۰ متری و عشایر و جنتآباد و کمربندی جولان میداد. در این وضعیت بغرنج تهیه مهمات و نیازمندیها واقعاً غیرممکن به نظر میرسید. به همین خاطر توپهای« ۱۰۶ » هم عملاً خاموش بودند و جنگ تن به تن شده بود.تصمیم گرفتم برای کسب اطلاع از وضع پادگان دژ، نفراتی را به آن جا اعزام کنم. دیگر از گروه ۶ نفری مخبرین و گروه ۱۰ نفره تکاوران خبری نبود. برای این کار احتیاج به یک گروه داوطلب داشتم. یکی از نیروهای بومی به نام بهرامی که به تمام کوچه و پس کوچههای اطراف پادگان آشنایی داشت داوطلب شد که این ماموریت را انجام دهد. پس از انجام ماموریت یکی از رزمندگان را که همراه بهرامی به پادگان رفته بود، دیدم.
با خون خود شعار نوشتند
از وضعیت پادگان پرسیدم. گفت: درود به شرف ستوان امیری و یارانش. آنها ۱۹ نفر بودند. وقتی آقای بهرامی به ستوان امیری گفت که پادگان دژ را رها کنند و به مسجد جامع بیایند، گفت که آقای بهرامی! ایران کشور فراخ و بزرگی است ولی جایی برای عقب نشینی ما ندارد. آنها با خون هم رزمانشان پشت پیراهنشان شعار نوشته بودند مرگ بر آمریکا،مرگ بر صدام، ضد اسلام. آنها هم قسم شده بودند که عقب نشینی نکنند.با شنیدن این خبر اشک شوق در چشمانم جمع شد و بی اختیار بغضم ترکید و زبان به تحسین آنها گشودم.
صدور دستور عقب نشینی
روز ۵۹/۷/۳۰ خبر دادند که همه مدافعان پادگان دژ شهید شدهاند. این خبر تأثیر بسیار بدی در روحیه رزمندهها داشت، چرا که خانه ما یعنی دژ به طور کامل به اشغال عراقی درآمده بود. خیلی از بچهها با شنیدن این خبر گریه کردند. روز ۵۹/۸/۳ شایع شد که دستور عقب نشینی دادهاند. اولاً نمیدانستم این دستور از طرف چه مقامی صادر شده است. ثانیاً نیروهای باقی مانده که در مجموع به ۲۰۰ نفر هم نمیرسید نمیخواستند عقب نشینی کنند. با انتشار این دستور یک نوع بلاتکلیفی در بین بچهها ایجاد شد. البته ماندن و جنگیدن در آن وضعیت جایز نبود چرا که عراق لحظه به لحظه عرصه را برما تنگتر میکرد و به نزدیکی مسجد جامع رسیده بود. دیگر نه آذوقه داشتیم نه مهمات. اسماعیل زارعیان با گریه پایش را به زمین میکوبید و میگفت :« چرا باید خرمشهر سقوط کند؟»
خرمشهر ما بر میگردیم
وقتی به اسماعیل گفتم: «باید برویم،» صدای گریهاش بلندتر شد. او را آرام کردم و از او خواستم منطقیتر فکر کند. او لحظهای سکوت کرد و بعد با صدای بلند گفت: «خرمشهر ما برمی گردیم.» اسماعیل از من خواست که بچهها را جمع کنم و به آن سمت رودخانه ببرم. گفتم:« تو چه کار میکنی؟» گفت: «من هنوز کار دارم.»
بالاخره عراق به پل تسلط پیدا کرد. همه امید ما به بازگشت زارعیان به یأس تبدیل شد. فرماندهان گروهانها و فرماندهان دسته گردان یکی یکی به جمع ما اضافه میشدند. همه افسرده و پریشان بودند و حال صحبت کردن نداشتند. ناگهان اسماعیل زارعیان با لباس خیس در جمع ما دیده شد. به طرف او دویدم. معلوم بود شناکنان رودخانه را طی کرده و به این سمت آمده است. گفتم:« اسماعیل چرا با ما نیامدی که این همه به زحمت نیفتی؟» گفت:«رفتم مقداری رنگ پیدا کردم و روی دیوار یکی از خانههای خرمشهر نوشتم: «خرمشهر ما برمیگردیم.»
این خاطره برشی از کتاب «باغ سوخته» نوشته سرهنگ علیرضا پوربزرگ وافی از انتشارات خورشید باران است.
گردآورنده : مهسا قلی زاده
استاد راهنما : استاد علی اکبر حسنوند
دانشگاه آزاد اسلامی تهران مرکز