
دوران دانشجوییمون توی سمنان، اونقدر سرگرمی نداشتیم که گاهی حتی فستفود رفتن برامون میشد یه دلخوشی بزرگ. تفریحمون خلاصه میشد به فوتبال تو زمین چمن مصنوعی خوابگاه و شبگردی توی خیابونهای خلوت شهر. وقتی سال دوم دیگه خوابگاه بهمون ندادن و مجبور شدیم خونه اجاره کنیم، اون فوتبال روی چمن مصنوعی هم از زندگیمون حذف شد. تفریحهامون محدود شد به پیادهرویهای شبانه و تست کردن همهی فستفودها و کافههای کوچک سمنان. خودمون هم حس میکردیم یه چیزی توی این زندگی کمه… ولی نمیدونستیم چی.
تا اینکه ترم پنج، یکی از بچهها یه پراید خرید.
و همونجا بود که زندگی ما از این رو به اون رو شد.
اون پراید برای ما شد لندکروز وسط کویر خشک سمنان!
برای اینکه با پراید بریم دانشگاه، سر و دست میشکوندیم. آهنگ میذاشتیم، باهاش همصدا میشدیم و توی اون ماشین کوچیک، دنیای خودمون رو ساخته بودیم. یادمه وقتی دوستمون ما رو جلوی دانشگاه پیاده میکرد، جوری سیس میگرفتیم انگار از بنز پیاده شدیم! چون اون موقع خیلیها ماشین نداشتن و با اتوبوس میرفتن. پراید برای ما شده بود نشونهی استقلال، آزادی، و یه جور حال خوب بیدلیل.
با اون ماشین همهجا رفتیم. هر گوشهی اطراف سمنان رد لاستیک پراید دوستم بود.
یه بار یادمه دستهجمعی رفتیم دریاچهی الندان. انقدر تعدادمون زیاد بود که میخواستم نرم، ولی بچهها اونقدر اصرار کردن که آخرش رضایت دادم. چهار نفر عقب، دو نفر جلو… و همون سفر شد بهترین سفر مجردیمون. هنوزم وقتی یادش میافتم لبخند میزنم.
پراید، کمکم شده بود یکی از خودمون.
یه دوست واقعی.
وقتی خراب میشد، همه با هم پول میذاشتیم تا تعمیرش کنیم، چون نبودش یعنی نصف شادیهامون تعطیل میشد.
یکی از شبهایی که هیچوقت یادم نمیره، همون شبیه که رفتیم بام سمنان. نصفهشب بود، نسیم خنک بهاری میوزید، و ما چهارتا رفیق، کنار آتیش داشتیم سوسیس و قارچ و سیبزمینی کباب میکردیم.
همهچی آروم و قشنگ بود تا اینکه صدای پارس سگها از دور اومد… اولش جدی نگرفتیم، ولی هر لحظه نزدیکتر میشدن. من اون موقع از سگ خیلی میترسیدم، پس چند تا سنگ بزرگ پیدا کردم گذاشتم کنارمون. بچهها با خنده میگفتن: «تو زیادی ترسویی!» ولی ته دلم آشوب بود.
بوی سوسیس تو هوا پیچیده بود و صدای پارس سگها هر لحظه بیشتر میشد. یه لحظه نگاه کردم و دیدم چند تا سگ از درهی پایین دارن بالا میان و زل زدن به ما. گفتم: «بچهها، نگاه کنید!» هنوز جملهم تموم نشده بود که یه گلهی بزرگ، شاید چهل، پنجاه تا سگ از دره اومدن بالا!
اونجا دیگه شوخیبردار نبود.
همهمون با ترس دویدیم سمت پراید، تا پناه بگیریم.
درها رو قفل کردیم، شیشهها رو بالا کشیدیم و نفسنفسزنان از شیشه عقب نگاه کردیم.
پشت سرمون، وسط تاریکی شب، حدود پنجاه تا سگ وایساده بودن و زل زده بودن به ماشین.
فقط صدای نفسهامون و پارس اون گله توی فضا پیچیده بود.
اما کمکم، یکییکی دور شدن و رفتن سمت دره.
یه آرامش عجیبی برگشت…
اون لحظه، اون پراید کوچیک شد آخرین پناهگاه ما؛ یه دژ امن وسط کویر و ترس و تاریکی.
چند دقیقه بعد که مطمئن شدیم خطر رد شده، دوباره پیاده شدیم و رفتیم سراغ بساطمون. سیبزمینیها رو انداختیم لای ذغال، و شروع کردیم به خوردن سوسیسها با خنده و شوخی. همون شب شد یکی از هیجانانگیزترین شبهای زندگیمون. اونجا بود که فهمیدیم، گاهی یه پراید ساده میتونه حس امنیت بده، درست مثل آغوش یه رفیق.
نمیدونم چرا مردم انقدر از پراید بد میگن.
درسته ارزونه، درسته حلبیه، ولی برای خیلیا مثل ما، یه تیکه از خاطرات و نجاتدهندهی واقعی بوده. باهاش سفر کردیم، خندیدیم، ترسیدیم، و حتی نجات پیدا کردیم.
سال ۹۶ که زلزله پنج ریشتری اومد و همه از ترس بیرون خوابیدن، یادمه برادر بزرگم با خانوادهش توی پرایدشون خوابیدن و با خیال راحت شب رو به صبح رسوندن. همون پرایدی که خیلیا مسخرهش میکنن، اون شب شد پناهگاهشون.
خلاصه بخوام بگم، پراید برای ما فقط یه ماشین نیست.
یه همراه صمیمیه، خاکی و بیادعا، درست مثل یه دوست قدیمی که همیشه کنارت وایساده.
کوچیک، ولی پر از خاطره و آرامش.