در اوایل قرن بیستم فلج اطفال یکی از ترسناکترین بیماریهای رایج درکشورهای صنعتی بودکه سالانه صدها هزارکودک راناتوان میساخت.این بیماری که نوعی بیماری حادویروسی است دستگاه گوارش ودربعضی مواقع دستگاه عصبی مرکزی رادرگیرمیکندوموجب فلج شدن برخی عضلات میشود. چنانچه این فلج شدن درموردعضلات دستگاه تنفسی اتفاق بیفتدتنفس رابرای بیمارغیرممکن میسازدوموجب مرگ بیمار میشود.
فلج اطفال از طریق تزریق واکسن قابل پیشگیری است اما هنوز درمان مشخصی برای آن وجود ندارد. در گذشته که هنوز واکسن این بیماری کشف نشده بود افراد زیادی به آن مبتلا میشدند و تنها یاور مبتلایان به این بیماری، مخزنی برای تنفس مصنوعی بود که به «ریههای آهنی» مشهور بود

زندگی پل الكساندرچیزی است كه خیلی ها اصلا نمیتوانند تصور كنند. آقای الكساندر مردی 67 ساله است كه در زمان بچگی و در سال 1940 به بدترین نوع بیماری پولیومیلیت یا فلج اطفال مبتلا شده است. در سن شش سالگی ریه هایش از كار افتاد و برای بقیه عمر او را درون یك ریه آهنین قرار دادند.
در این 61 سال اودرون این ریه زندگی میكندوبجزسروگردنش نمیتواندجای دیگری از بدنش راحركت دهد.دست وپای ز گردن به پایین كاملا فلج هستند. حتی عضلات قفسه سینه او هم فلج است و نمیتواند تنفس كند.
با این حال او یك حقوقدان است.?

?تخمین زده میشود كه هفت نفر در ایالات مانند او در ریه آهنی زندگی میكنند. این افراد به علت اینكه نمیتوانند بصورت ارادی تنفس كنند درون یك جعبه فلزی قرار داده میشوند به طوری كه فقط سر و گردن آنها بیرون از آن است. با تغییر فشار هوای درون این جعبه هوا به درون ریه فرد فرستاده میشود. وقتی فشار هوای درون جعبه منفی میشود هوا به درون ریه های فرد رفته و با بالا رفتن فشار درون جهبه هوا از ریه خارج میشود. به این جعبه ریه آهنی میگویند.الكساندر میگوید جعبه ای كه در آن زندگی میكند همان است كه شصت سال قبل درون آن بوده است.

?واکسن فلج اطفال توسط دكتر سالك كشف شد و زندگی بشریت را تغییر داد.?

سال 1954 سال رهایی از این بیماری بود ولی پل الكساندر دو سال زودتر یعنی در سال 1952 به پولیومیلیت مبتلا شد.
تکه ای از حادثه زندگی الکساندر:
او می گوید:
?یادم میاید هوا واقعا گرم و بارانی بود. هوای دالاس معمولا در ماه اوت اینطور نبود. من و برادرم بیرون از خانه بازی میكردیم و زیر باران میدویدیم. مادرمان موقع شام ما را صدا زد تا به درون خانه برویم و یادم میاید به من نگاه كرد و داد زد: خدای من تو خیس و داغی. لباس هایم را درآورد و من را روی تخت انداخت و سراغ دكتر فرستاد.
او فورا فهمید من به پولیو مبتلا شده ام. نمیدانم چطور فهمید ولی فهمید. یادم میاید داغ بودم و چند روز بعد از آن من در تخت بودم و تكان نمیخوردم. همین كتاب رنگ آمیزی را داشتم و فكر میكردم كه باید همه شكل های آن را رنگ كنم. انگار میدانستم كه این آخرین بار است ...
شش روز بعد پل دیگر نمیتوانست حركت كند و نفس كشیدن برای او سخت شد. او میگوید: یادم میاید درد شدیدی در پاهایم داشتم و به سختی نفس میكشیدم. در بیمارستان من را كنار تعداد زیادی از بچه های دیگر مثل خودم خواباندند، بچه هایی كه همه شان مردند. اگر دكتر میلتون دیویس نبود من هم میمردم. او متخصص قلب كودكان بود من را معاینه كرد و فورا نای من را شكاف داد تا بتوانم نفس بكشم و تنها چیزی كه بعد از آن یادم میاید اینست كه داخل یك محفظه آهنی بودم.
اوچند هفته بعدبه هوش میایدومی گوید:
درد هنوز وجود داشت ولی كمتر شده بود و درون محفظه آهنی بخار داغی به درون ریه من فرستادم میشد تا خلط مرا رقیق كند تا بهتر نفس بكشم. اوایل نمیتوانستم در آن همه بخار جایی را ببینم. حتی نمیتوانستم حرف بزنم. ولی اراده ای را در خود دیدم، به قدرت همان آهنی كه قفس من شده بود، تا زنده بمانم. به خود گفتنم باید بجنگم. باید زنده بمانم.??

نتیجه مطلب:
? {باید جنگید برای زندگی، برای اهداف وبرای رویاهایمان}?