در خانواده ما آن کسی که مدام نگران همه است منم اما این بار نگرانی ام حتی در مقیاس خودم هم شدید بود . درمانده بودم ...آن موقع حتی نمی توانستم ذره ای از هولناکی دردی را تصور کنم که وقتی پرستارها همه لوله ها را از پدرم جدا کردند ، به جانم ریخت.. چگونه میتوانم چنین لحظه ای را پشت سر بگذارم و به روزمرگی های پوچ چیزی برگردم که اسمش را زندگی گذاشته ام؟
و حالا پدر روی تخت آی سی یو دراز کشیده بود ، آنجا برایم دلگیرترین جای دنیا بود و دلگیرترین جای دنیا خواهد ماند . پدرم انگار خوابیده ، در خواب صورتش آرام است , من با استیصال فراوان کنار تخت پدر ایستاده بودم و دست ها و پیشانی پدر را میبوسیدم هر کدام یک طرف اشک میریختیم ، اشکمان بند نمی آمد ، ناباورانه به پدری نگاه می کنیم که عاشقش هستیم و حالا بی حرکت روی تخت بیمارستان خوابیده . همین طور به پدرم خیره مانده ام نفس کشیدن برایم سخت است چون پدرم به سختی نفس میکشد ، حال عمومی بابا بد بود و نفسش تنگی میکرد و چهره اش در آرامش مرگ غرق بود. من بی اختیار گریه میکردم و اورا می بوسیدم من داشتم با کسی وداع میکردم که جان و تنم از او بود وغمخوارتر از او نداشتم. خوبترین و مهربانترین پاره ی وجودم را از دست دادم . دلم میخواست بارها و بارها دستهایش را ببوسم از نظر من همه رنج و گذشت پدرم در دستهایش متبلور شده بود.
این اولین فروپاشی علنی من است ، در بازگشت از بیمارستان نتوانستم جلو گریه ام را بگیرم. گریه میکردم. انگار یکباره زیر پایم خالی شده بود روزهای بیماری پدرم احساس یتیمی و بی پناهی میکردم.... احساس گناه مثل خوره به جانم می افتد به همه چیزهایی فکر میکنم که میشد اتفاق بیفتند و به همه راههایی که میشد مسیر جهان را تغییر بدهم تا جلوی این اتفاق را بگیرم .
خدایا به من نیرویی بده تا با اتفاقی که افتاده بتوانم چشم در چشم شوم و آنرا بپذیرم تا راهی بیابم که بتوانم بدون پدر دراین جهان زندگی کنم و به او همچنان عشق بورزم. هیچ چیزی جایگزین آنچه من از دست داده ام نمی شود قرار است درد داشته باشم شاید برای مدتی طولانی...من در مواجهه با این اندوهی که به دوزخ می ماند خام و نابلدم.احساس میکنم نیاز دارم در سیاره دیگری زندگی کنم جاییکه مرا درک می کنند و وضعیتی شبیه من دارند اجتماع افراد سوگوار و کسانی که با من اشتراک دارند هیچکس نمی تواند در سوگ من با من شریک باشد من در سوگم تنها هستم و با این کابوس زندگی میکنم قلب من غم بسیار بزرگی را نگه داشته است .
با رفتن پدر زندگی دیگر عادی نیست ، شعار دردی را دوا نمیکند فقط باعث می شود احساس کنم کسی مرا درک نمی کند من دیوانه نیستم اما اتفاقی دیوانه کننده رخ داده است...
اکنون دریافتم که هر لحظه از هستی ما فقط یک نفس با آخرین لحظه مان فاصله دارد...
چقدر بچه ننه شده ام! البته میدانم قبول نمیکنی چون نه خود مرا لوس کردی و نه زندگی ، این دختر لجباز جانسخت کجاش بچه ننه است؟ به هرحال خوب یا بد این آشی است که خودت پخته ای . دست و دلم یارای هیچ کاری ندارد. حتی نامه نوشتن برای تو. از انتظار خسته شده ام. دیگر تکلیف خودم را روشن کرده ام. انتظار بیهوده است چقدر جایش خالی است. از وقتی که رفته است احساس تنهایی میکنم. همه دنیا نمیتواند جای خالی او را پر کند. هیچ چیز. قلبم سرشار از خاطرات اوست، انگار جایی برای چیز دیگری نیست.
همواره به این فکر میکنم که پدرم یک عمر برای ماها فداکاری کرد بی آنکه منتی بر کسی داشته باشد. برای او ایثار نفس به خاطر فرزند مثل نفس کشیدن طبیعی و عادی بود. به ھمین سبب آخرش مریض شد و مثل شمعی که ناگاه از تندبادی بمیرد، خاموش شد.
چقدر دلم گرفته و غمناکم و چقدر جای او در دل من خالی است. حالا بهتر می فهمم که تو چه آدمی بودی؟
نمیدانم چه احساسی دارم فکر میکنم حالم خوش نیست فکر میکنم چیزی در من از کار افتاده اما نمیدانم انگار کسی با کلنگ یخ شکن به جان مغزم افتاده باشد .زندگی عاری از درد همین چند ماه پیشم حالا رویایی به نظرم می رسد .چاره کارم فرار از چهاردیواری خانه است چون اینجا فکر و خیال چنان بمبارانم می کند که مثل حشره ای در تار عنکبوت اسیر می شوم .
چقدر عجیب است که خواندن کلمه های خودم چنین دردناک است ....