حانیه بهشتی
سید احمد پلارک در مرحله اول کربلای ٥ و در زمان پاتک دشمن، از ناحیه سینه با تیر دشمن مجروح شد. پیکر مجروح احمد را سید محمد شکری و عباس بیات به عقب بازگرداندند. محمد شکری به سید احمد میگفت که اگر تو آنجا مجروح نشده بودی و من مجبور نبودم که پیکرت را به عقب ببرم، حتما پشت دژ شهید میشدم. 40 روز بعد محمد شکری در تکمیلی عملیات کربلای 5 با اکبر بدیع عارض و محسن منفرد در یک سنگر به شهادت رسیدند.
احمد پلارک و محسن امیدی برای شرکت در تکمیلی عملیات کربلای 5 از بیمارستان فرار کردند و به منطقه برگشتند. من و احمد در تکمیلی این عملیات با هم بودیم که به یک کمین برخوردیم. احمد در حین مقابله با کمین، از ناحیه پهلو، صورت و بازو زخمی شد.
بعد از عملیات، در تاریخ 12 اسفند ماه 65 به همراه نیروهای گردان عمار لشکر 27 محمد رسول الله، به دیدار امام (ره) و سپس زیارت امام رضا (ع) در مشهد مقدس رفتیم.
یک روز صبح، احمد با تب و عرق از خواب بیدار شد. کمی که حالش خوب شد، همراه دوستان به بهشت رضا رفتیم. سید احمد در آنجا به دنبال قبر شهیدی میگشت، بعد از مدتی بالای مزار شهیدی نشست و قرآن خواند. هر چه اصرار کردیم که این شهید را معرفی کند، پاسخی نداد. وقتی سوار اتوبوسها میشدیم که شبانه راهی تهران شویم، احمد به سرعت سمت عکس شهیدی رفت که بر روی اتوبوس چسبیده بود. چهره آن شهید برایم آشنا آمد، به خاطر آوردم که اعلامیه شهادت وی را بر روی دیوار حرم امام (ع) دیده بودم.
وقتی به تهران رسیدیم، نیروهای گردان با استعداد یک گروهان به منطقه عملیاتی رفتند اما من و سیداحمد چون مجروح بودیم، ماندیم. احمد دو روز بعد با من تماس گرفت و گفت: «به دلم افتاده است که عملیاتی در پیش است». آن روز با هم تصمیم گرفتیم که خودمان را به نیروها برسانیم، از این رو ساعتی بعد به ترمینال جنوب رفتیم و بلیط خریدیم. آن شب راهی اندیشمک شدیم. این در حالی است که عملیات کربلای 8 از شب قبل آغاز شده بود.
در اتوبوس از سیداحمد 2 سوال پرسیدم. اول اینکه در تکمیلی عملیات کربلای 5، تو مجروحیت سوختگی نداشتی اما چه شد که سوختی؟ سیداحمد پاسخ داد: «وقتی به عقب برمیگشتم. دقت کردم که پهلو، صورت و بازوهایم مجروح شدهاند. در دل گفتم اگر آتش بگیرم دیگر به قول بچهها، «زهرایی» میشوم. در این فکر بودم که یک خمپاره کنارم به زمین اصابت کرد. خرج آرپیجی شعله گرفت و جرقههای آتش بر روی لباسهایم افتاد. به همین خاطر لباسهایم آتش گرفت.»
آن شب سیداحمد روزه بود و در مسیر با غذایی که مادرش درست کرده بود، افطار کرد. وقتی به دوکوهه رسیدیم، احمد از اتوبوس پیاده شد و سجده کرد. سپس زمین را بوسید.
به ساختمانی که گردان در آنجا مستقر بودند، رفتیم. نیروها به کرخه رفته بودند. مرحوم حاج نادر خانی ما را به ساختمان گردان راه نداد. به کرخه رفتیم. فردای آن روز یک روحانی به گردان آمده بود و خمس رزمندگان را حساب میکرد.
سید احمد پلارک تنها پسر خانواده بود. به سمت روحانی رفت و کمی بعد با خوشحالی برگشت. پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «تازه فهمیدم چرا تا حالا شهید نشدم. همین الان خمس مالم را حساب و پرداخت کردم.»
سید محمود حسینی معاون گردان عمار نیمههای شب اطلاع داد که زود مسلح شویم. ظاهرا کار در شلمچه به هم پیچیده بود. ابتدا سیداحمد به جهت مجروحیتش قرار نبود که وارد عملیات شود، اما ناگهان گفت: «من هم میایم».
شب با اتوبوس به سمت شلمچه به راه افتادیم. در مسیر هر بار بیدار میشدم، میدیدم که سید احمد بیدار است و به بچهها نگاه میکند. زمانی که به مقصد رسیدیم، فرمانده، سید احمد را به عنوان معاونش معرفی کرد. محسن امیدی و یوسفی هم مسوول دستهها شدند. سید محمود که فرمانده گردان بود، به من گفت: مراقب سید احمد باش و اجازه نده به جلو برود. بعد از نماز ظهر خبر دادند که خط در حال سقوط است، نیروها به سمت خط بروند.
میخواستیم سوار ماشین برای اعزام شویم که خبر دادند «سیدمحسن مدنی» به شهادت رسیده است. سید محسن مدنی از بچههای گردان میثم بود. در این حین سیداحمد نگاهی به من انداخت و گفت: «حسین ما هم باید شهید شویم». به شوخی پاسخ دادم: «وقت ندارم». البته باید میگفتم «لیاقت ندارم».
وقتی به خط رسیدیم، شرایط بدی حاکم بود. شهید سلمانی معاون لشکر، آرپیجی شلیک میکرد. نیروهای بعثی به رزمندگان گردان حمزه در کانال تیر خلاص میزدند. ناگهان سیداحمد بلند شد، در حالی که دست بر پهلوی زخمیش داشت، گفت: «یک عمر سینه زدیم و گریه کردیم. حالا وقت عمل است.»
محسن امیدی داخل کانال پرید و بچههای دستهاش هم پشت سرش وارد کانال شدند. حیدر احمدی همان جا تیر به پیشانیش خورد و شهید شد. سید احمد پیش از این که وارد کانال شود خطاب به من و مسعود ترابی (مسوول مخابرات گردان) گفت: «من در این کانال شهید میشوم». به یاد توصیه سید محمود افتادم و سریع پشت سرش وارد کانال شدم.
نیروها با رشادت به هدف خود رسیدند. سید احمد خطاب به من گفت: «چند سنگر انتهای کانال را پاکسازی کن.» زمانی که در حال پاکسازی سنگرها بودم، سید احمد در خط پیشروی کرده بود. فاصله نیروها با بعثیها کمتر از 20 متر بود. دشمن سر سیداحمد را نشانه رفته بود. وقتی بالای سرش رسیدم، هنوز چشمهایش باز بود. ابراهیم برادری و حسین تفاقی شهادتین وی را میخواندند.
در آن لحظه به یاد 48 ساعت قبل و حرکت از تهران افتادم. دلم آرام نمیشد تا اینکه صورتم را روی صورت سید احمد گذاشتم. همه خاطراتم با وی از سال 63 تا آن لحظه جلوی چشمانم آمد. دقایقی اینگونه گذشت تا اینکه بچههای تدارکات گردان به من گفتند که امکان دارد خط سقوط کند.
سیداحمد تک پسر خانواده و یتیم بود. نمیتوانستم پیکرش را در منطقه بگذارم و بروم. پیکرش را به سختی با کمک همرزمان سر کانال رساندیم و کنار پست امداد خط گذاشتیم. جلوی اولین وانت که برای لشکر عاشورا بود را گرفتم و خواهش کردم تا پیکرش را به معراج شهدا برساند. راننده گفت: به جهت اینکه جاده خطرناک است باید با سرعت براند. به همین خاطر خودت هم سوارش ماشین بشو و پیکرش را در آغوش بگیر تا از ماشین بیرون پرتاب نشود. این هم توفیق مضاعفی شد تا لحظاتی کنار سید احمد باشم.