حانیه بهشتی
در هیاهوی بازی گلوله های جنگی در فریاد رویدن لالههای خونین در عملیات غم انگیز کربلای چهار که همانند نامش تلخ و محزون است.
فرزندان ایران غرش میکردند نه برای زندگی بلکه برای غیرت و حماسه برایشان زنده بودن مهم نبودن آنها حتی بعد از لاله شدن هم زندگی میکردند.
چه کسی گفته شهدا فقط لاله های قرمز هستند آنها سرو های بلند قامت ،کاج های سبز، گل های همیشه بهار و اقیانوس بیکران هستند.
در حصار دشمن که هر لحظه تنگ تر میشد همه نگران بودند چه خواهد شد. آیا سعادت فدا شدن در راه میهن قسمتشان میشود؟؟آیا اسیر میشوند؟؟
همه با چشم های متعجب بهم نگاه میکردن گوشه چشمی هم به جای خالی مهمات میانداختند.خستگی و کلافگی در میان رزمندگان کار مرگ میکرد. چه میخواست شود معلوم نبود.
حاج حسین که فرمانده گردان ما بود رو به رزمنده ها کرد و گفت:خسته نباشید دلاورا تا اینجا هم خیلی غیرت کردید اما نمیشه با خیال و امید واهی با دشمن مسلح جنگید مهمات تموم شده و فعلا خبری از نیروهای پشتیبانی نیست.همیشه باخت معنی شکست رو نمیده همیشه مردن به معنی تموم شدن نیست. امروز و کار امروزتون هیچ وقت فراموش نمیشه با هر دم و بازدمی که بچه های ایران بکشن من و شما هم زنده ایم . خسته اید ؟ میدونم، مهمات ندارید؟ میدونم ،چشم انتظار دارید تو خونه ؟ میدونم ولی برادرا ما اینا رو میدیم که یک وجب از خاک وطنمون کم نشه، یک ذره از آسایش هم وطنامون.با هر چی دارید امروز دفاع کنید امروز خدا کنه شهادت قسمتتون بشه که آسون تر از اسارتتون و اگر اسیر شدید بعد از خدا دل بسپارید به اسیرای کربلا . بچه ها از حرف های فرمانده متحول شده بودند لااقل برایشان کمی کمک کننده بود تا بتوانند با اتفاقات پیش رو کنار بیایند. در بهبوهه جنگ اصغر بلند شد از جیبش دو سه فرقه تا خورده کثیف درآورد دنبال خودکاری میگشت انگار میخواست نامه بنویسد شاید هم وصیت نامه
فرهاد متوجه شد از جیبش خودکاری درآورد و درسکوت به او داد.
سکوت فرهاد خیلی عجیب بود او همیشه با همه گرم میگرفت و بسیار شوخ بود حتی تا چند لحظه پیش از آن جک های بی مزه اش میگفت .خوب به او نگاه کردم بر خلاف همیشه ساکت و متین بود.
چند نفر از رزمندگان هم با اصغر همراه شدن چند نفری رو هم دیدم دارن پلاک برادرای شهید رو جمع میکنن. هضم اون اتفاق ها برای من که از همه کم سن تر بود خیلی سخت بود.
با تعجب به اطراف نگاه میکردم و تعجبم بیشتر شد وقتی دیدم فرهاد هم داره نامه مینویسد برایم جای سوال بود آخه برای کی؟؟ تقريبا همه میدونستیم فرهاد کسی رو نداره نه مادری نه پدری و نه خواهر و برادری با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم که حاج حسین پلاکا رو جلوم گرفت و گفت : اینا رو بگیر با چندتا از بچه ها از خندق رد بشید و از اینجا برید. ترسیده بودم ترس هم عادی بود اونمتو اون شرایط اما سریع خودمو جمع کردم و گفتم ؟ فرار؟! مردی مثل من فرار نمیکنه منتا تهش هستم حالا هر چی میخواد بشه، بشه. حاج حسین یه لبخند بهم زد که حتی تا الان هم یادمه، از اون لبخند های قشنگ پدرانه که دل آدمو قرص میکرد: مرد فرار نمیکنه، ولی باید بزنه زیر حرفش ها؟؟
گفتم : من کی زدم زیر حرفم؟! اصلا زیر چه حرفی زدم حاجیی؟!
حاجی: اینکه قرار بود به حرف های منو بی چون و چرا گوش بدی
مات بهش نگاه کردم قرارمون همین بود که من باهاشون برم خط به شرط اطاعت بی چون و چرا.
پلاکا رو به دستن داد و با بغض گفت برو به سلامت
و با فریاد و داد و بی داد کنار بچه ها و امیر بیسم منو با وجدانم تنها گذاشت . رفتنشون نگاه میکردم که فرهاد اومد پیشم با لگد بهم زد و گفت : جوجه رزمنده گله توگرگ نزنه وقتی تو یه دنیای دیگه ای حاجی گفت داری میری این نامه های بچه هاس خیلی مهم مراقبشون باش خلاصه که حواست باشه
گفتم : خودممیدونم نمیخواد بگی حواسم باشه مگه بچه ام؟
فرهاد : نه بچه گفتن به تو توهین به همهی بچه های دنیاس
دلم میخواست یه چیزی بهش بگم که احسان و مراد علی صدام کردن و با اشاره بهم گفتن وقت رفتنه با اخم بهش نگاه میکردم ،خواستم برم که یهو یاد نامه نوشتنش اوفتادم .گفتم : برا کی نامه نوشتی ؟؟؟ یهو خیلی تلخ نگاهم کرد ولی با همون لحن گرم و شوخ گفت: واسه همه اصلا نامه فدایت شوم برای تو نوشتم تو هم دوست نداشتی بده به هر کی دلت میخواد آخه یه ایران خانوادم هستن بعد در حالی که ناراحت بود منو محکم و برادرانه بغل کرد و گفت خدافظ رفیق تا قیامت هر از گاهی یادی از منم کن بعد سریع جدا شد و رفت کنار بقیه بچه ها منم با بغض و گام های سنگین و تیز رفتم پیش احسان و مراد علی و با هم با هزاران بدبختی از اون مهلکه زدیم بیرون . وقتی رسیدیم به یه جای امن نامه فرهاد رو خوندم: بسم الله الرحمن و الرحیم همیشه در زندگی ام تنها بودم ولی تنهایی آلان نقطه مقابل من است من الان با خدا و پیش خدا و در آغوش خدام فقط کمی از فراموش شدم میترسم پس این نامه را مینویسم برای شما. برای مادری که آرزویش پدری که حسرتش را داشتم.
برای خواهر نداشته ای که تعصبش را میکشم برای برادری که باید میبود تا تکه گاهم باشد تا برایم فاتحه یا قرآنی بخوانید
قبلا ها فکر میکردم رزمنده ها اسطوره های افسانه ای هستند وقتی کنارشان آمدم فهمیدم نه اینها اسطوره هستند نه داستان هایشان افسانه ای . اینها همان بچه های لوتی مشتی خودمان هستند همان بچه بامرام ها همان گل پسر ها که خرمن خرمن هدیه به ایران شدند امروز در این جهنم جنگ گلوله ها این شعر را زمزمه کردم:
به پاس هر وجب خاکی از این ملک
چه بسیار است، آن سرها که رفته
ز مستی بر سر هر قطع زین خاک
خدا داند چه افسر ها که رفته
فرهاد انسان فراموش نشدنی ای بود امیدوارم فرهاد و امثال فرهاد نه خودشان نه کار بزرگشان نه راهشان فراموش نشود.
#هنرجنگ
#دانشگاه سوهانک
حانیه بهشتی