کلا رنگ ها راه رفتن تکون خوردن زندگی کردن همه چیز یه جورایی حال به مزنه. من با زندگی کردن و زنده بودن مشکل دارم. و نه در رنج هم نیستم یا زندگیم رنج آور نیست. اما با این حال زندگی بهم حال نمیدهد. که فکر میکنم دوتا علت دارد:
1 من زیادی تو فانتزی ها و رویاهای خیالی غرق شدم واسه همین باعث شده که توقعاتم در همون حد بره بالا درصورتی که زندگی خیلی کسل کننده تر از فانتزی ها و دنیای خیال هستش. توقع من از زندگی خودم دوستان خانواده دنیا اتفاقات و کلا همه چیز یا به عبارتی زندگی واقعی توقعاتی هست که باید در دنیا های فانتزی و رویایی یا غیر واقعی مختلف داشت. در اون دنیا ها اینجور توقع ها منطقی هست اما در دنیای واقعی چون قواعد و قوانینش با اونها فرق داره این سطح از توقعات میشه غیر منطقی. و چون من دیگه توقعات و درخواست هام رو بر اون معیار دارم میچینم این زندگی در واقعیت برام حال بهم زن شده و افسرده و ناراحت شدم از زندگی کردن کلا
2 دومین علت فکر میکنم این هستش که در همین زندگی واقعی هم من به اون چیز هایی که لذت اصلی هستند یا بالاترین لذت هارو دارند نرسیدم. یعنی بله من وضعیت زندگیم معمولی رو به بالا هست. ولی من عشق و رابطه رو تجربه نکردم ماشین مدل بالا سوار نشدم جت شخصی ندارم پولدار نیستم. هرچی دلم بخواد نمیتونم بخرم. کل دنیا رو نمتیونم بچرخم. دنیا؟ کل ایران رو نمیتونم بچرخم گروهی از دوستان ندارم که به اونها برم بیرون و آدم تنهایی هستم. بنظرم اینهاهم در اینکه من حالم از زندگی بهم میخوره بی تاثیر نیست.