ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسن احمدی
امیرحسن احمدی
امیرحسن احمدی
امیرحسن احمدی
خواندن ۵ دقیقه·۶ ماه پیش

مرز رویا و حقیقت

مقدمه

سلام به هرکسی که در آینده این متن را میخواند نمیدانم قرار است که منتشرش کنم در رسانه یا نه. اینکه یک غریبه میخواند یا آشنا، یا شاید هم امیرحسن در روزی از روز های آینده. اما مخاطب هرکس که از اینها هست فرقی نمیکند. زیرا زبان حال مینویسم. فرقی ن دارد که زبان حال امروزم را خودم قرار است مرور کنم یا شخصی غریبه بخواند. در روزی که خواننده عزیز این متن را میخواند امیرحسن تغییر کرده است و این مطالب اهمیت کنونی را نخواهد داشت.

رویا و واقعیت

از ویکتور هوگو شنیدم که تفکر ذهن آدمی را باز میکند و اورا به کمک کشف جهان دنیا و توسعه سوق میدهد اما رویا و خیال، اینها آدمی را از واقعیت دور کرد. هرچقدر آدمی بد بخت تر و فقیر تر و بینوا تر باشد بیشتر به دنیای خیال میرود اینقدر میرود که دیگر به آن معتاد میشود و برای فرار از واقعیت آنجا زندگی میکند. اما همیشه نمیتوان د ررویا بود. روزی اتفاقات و حوادث زندگی شما را بیدار خواهد کرد. اگر این چنین هم نباشد(که محال است) مرگ شمارا بیدار خواهد کرد.

زیگموند فروید میگه که رویاها جلوه ای از عقاید سرکوب شده ما هستند. رویاهایی که ما داریم نشون میدن که ما درواقع خواستار چی هستیم. با این منطق اگر بخواهیم پیش برویم. خلاصه ای از محتوای رویاهای من یک همسر خیلی خوب و دوست داشتنی، امیرحسنی پولدار متفکر باهوش توانمد مرد قدرتمند و همه چی تمام، فرزندانی پاک و شایسته، جایگاه اجتماعی بالا، نقش مهمی در سرنوشت ایران و جهان داشتن و نسخه تکامل یافته و تعریفی که از یک زندگی خوب دارم هست. درواقع من در عالم رویا به تمام خواسته هایی که دارم رسیدم. و دارم از تجربه کردنشون لذت میبرم. اما اینا همش رویاست! مانند آب شوره! هرچی میخورم تشنه تر میشم. هرچی بیشتر این رویاها رو میبینم و بیشتر تو رویاها میرم بالا، تو دنیای واقعی بیشتر پست میشم، بیشتر سقوط میکنم و بیشتر خوار ذلیل میشم. چون دارم ازش محو میشم. چون دیگه فقط زنده ام که رویا پردازی کنم و برم تو عالم خیال.

و اما حقیقت

من یک پسر عادی هستم با یک زندگی عادی. هیچ چیز بدی درمورد زندگی من وجود نداره. زندگی من از نظر های مختلف که الان حال شرح دادن و تحلیل کردن ندارم. کاملا از متوسط به بالا هستش. آن هم از هیچ تلاشی از سمت من. من توسط خداوند در همچین امکاناتی قرار گرفتم. پس خداوندا شکرت.

مشکلات من از خواسته های زیادم است، از مریضی هایی هست که خودم برای خودم به وجود آورده ام، از لذت گرایی است، فرار از واقعیت است، فرار از مشکلات هست، قبول نکردن مسئولیتم در قبال خدا هست، دون همتی است، عمل نکردن است، فقدان هدف و معنا هست.

بخاطر رنج کشیدن پدرمه که دارم راحت زندگی میکنم. و حتی هنگام نوشتن این جمله هم احساس مسئولیت نمیکنم یا برانگیخته نمیشم که پا بشم و بروم کاری بکنم که دیگر پدرم رنج نکشد. این یعنی من چه طور آدمی هستم؟

من در قبال خودم مسئولیت دارم، در قبال پدرم مسئولیت دارم، در قبال خداوند و دین اسلام و امام زمانم مسئولیت دارم. اما هیچکدام. تاکید میکنم هیچ کدام از مسئولیت هایم را بدوش نکشیدم و از همشون فرار کردم. با رویا پردازی با لذت گرایی با خود ارضایی با چت های تلگرام با فیلم سریال با هرچیزی که در توانایی هام بود و به دستم رسید. به هر کاری که تونستم دست زدم. به هر لذت پوچ و تو خالی ای چنگ زدم. که مسئولیت هام رو قبول نکنم.

مسئولیت برام سنگینه، سخته. دوست ندارم که بارش به دوشم باشه. هنوزم همینطوره من عوض نشدم. من قدرتمند نشدم . من مسئولیت پذیر نشدم. فقط متوجه شدم که این فرار منو به یه پناهگاه عمد نبرد. آره تونستم از مسئولیت هام فرار کنم، اما به کجا؟ یک فاضلاب متعفن یک لجن زار یک باطلاق دارم در گوه و شاش غلط میخورم و همینطور در این باطلاق درحالی که کثافت من رو در بر گرفته غرق میشم. دیگه خنودم هم دارم به کثافت تبدیل میشم. به طوری که میشه گفت بعضی وقتا قاطی میکنم که من از اول یه کثافت بودم که از همینجا اومده. یا فقط الان کثیف شدم. درواقع سوالم از خودم اینه که من یک موجود حقیر و پست ذلیل هستم؟ یا یک موجود پست حقیر و ذلیل شدم؟

و نکتش این که این وضعیت لجن باری که توصیف کردم باعث شد که خب من بگم مسئولیت هرچقدر هم که سخت باشه از این وضعیت خفت باری که من دارم که دیگه بدتر نیست؟ هست؟! پس بلند شدم و رفتم که با مسئولیت هام رو به رو بشم. و با یک تصویر وحشتناک رو به رو شدم! درسته که من تو لجن زار خودمو غایم کرده بودم و قوی تر که نشدم هیچ ضعیف ترم شده بودم. اما مسئولیت هام بیشتر شده بودن! بزگ تر شده بودن! نه تنها اون چیزایی که ازشون فرار کرده بودم حالا سخت تر شده بودن و من ضعیف تر بلکه کلی مسئولیت دیگه هم بهم اضاف شده بود.

حالا من موندم و مواجه شدن با این همه سختی. فی الحال قصد ندارم که اینهمه ترسیدم بگم خب دیگه تمام شد و برگردم بپرم تو چاه. نه میخوام برم سمت مسئولیت ها و سختی ها ببینم چی پیش میاد. ولی خب امیدوار هم نیستم که موفق بشم. فقط نمیخوام که بدون هیچ تلاشی تسلیم بشم. وارد رینگ میشم و بعد از اینکه کتک خوردم و دیگه دردم گرفت تسلیم میشم. نه اینکه بخاطر ترس از حریف کلا وارد رینگ نشم. وارد میشم و شکست میخورم بعد میرم مثل یک بازنده رفتار میکنم.

رویاپردازیزندگی رویاییحقیقتواقعیتزندگی
۳
۰
امیرحسن احمدی
امیرحسن احمدی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید