بی معناست. همه چیز بی معناست. ناراحتم از اینکه چرا پولدار نیستم، چرا قدرتمند نیستم، چرا وقتی که بمیرم هیچکس قرار نیست منو یادش بیاد، میشم یکی مثل هزاران نفری که تو قبرستون هستن و قرار نیست کسی ازشون یادی کنه.
این چند وقت اخیر یا میشه گفت به خصوص ماه اردیبهشت زیاد این جمله رو شنیدم که هدف از زندگی انسان بندگی و بردگی خداست. ملاک موفقیت عبادت و طاعت خداست. موفقیت یعنی نزدیک شدن به خدا و نزدیک شدن به خدا یعنی اطاعت و بیشتر شبیه به دستور و عملات او شدن. هر قدم از طاعت خدا دور بشیم میشه شکست و مایه ناراحتی و هر قدم نزدیک بشیم میشه پیروزی و مایه فرح. نزدیک ترین حالتی که میتونم بگم رسیدم اینه که یه نماز ظهری با شلوار مناسب و پیراهن سفید دکمه هاشم بستم سر سجاده با تسبیح و مهر نشسته بودم و داشتم نماز میخوندم و ذکر میگفتمم و خیلی تا خیلی شبیه یه سری افراد به خصوصی شدم که در طول زندگیم دیده بودم. و به خودم نگاه کردم و دیدم این اون چیزی که من از زندگی میخوام نیست! من نمیخوام اینجوری باشم این من نیستم. من مثل یه عروسک خودمو تو این وضعیت قرار دادم. وگرنه امیرحسن با میل و اراده خودش اینوری نمیره. اینجوری لباس نمیپشه و این شکلی نیست.(حالا بماند که امیرحسن چندان زیبا و جالب نیست در حالت اراده و میل خودشم) ولی خب.
یعنی خلاصه بگم که: لذت های مادی اعم از دختر بازی مشروب رفیق بازی غلیون ماشین بازی دور دور پارتی رو نمیتونم داشته باشم و ازشون لذتی نمیبرم چون بنظرم پوچ عبث بیهوده و مقطعی هست. از کارهای معنوی هم لذت نمیبرم و فقط از سره طاعت و رفع مسئولیت انجام میدم(اگر اینطوری نبود مستبحاتم انجام میدادم دیگه مگه نه؟!). گیر کردم جایی که نه از مادیات لذت میبرم نه از معنویات. یک زندگی بدون لذت و نشاط. زندگی رنج آور و روتینیه. نه در جهنم زندگی نمیکنم ولی بهشتم نیست. فقط هست و میگذرد. بد نمیگذرد ولی خوش هم نمیگذرد. فقط میگذرد. و اما بعد
مشکل من عمله. من باید عمل بکنم. عمل!