امیرحسن احمدی
امیرحسن احمدی
خواندن ۲ دقیقه·۹ روز پیش

من دلم میخواد که تسلیم پوچی بشم.

همیشه هروقت از هر منبعی میشنیدم که تو پوچی رو دوست داری، تو از تنهایی خوشت میاد، تو از بی هدفی و بی بندو باری، ناراحتی، افسردگی، تاریک بودن و این دست چیز ها خوشت میاد. تو از اینکه تو این باطلاق تاریکی گیر کردی و داری توش فرو میری، اینکه تاریکی داره خفت میکنه، اینکه دنیا رو تاریک و پوچ تفسیر کنی، اتفاقات، مسائل سیاسی، اشخاص و همه چیز و همه کس رو با این عینک زشت و حال بهم زن ببینی خوشت میاد. تو از دنیایی که هیچ معنایی نداشته باشه لذت میبری و عادت داری به همین وضعیتی که توش هستی. حقیقت سطح ناخودآگاه تو اینه. برای همین تلاشی نمیکنی که ازش در بیای. برای همین میگی که نه این وضعیت خوب نیست و من میخوام اوضاع رو عوض کنم، اما باز تو همون چرخه باطل و پوچ خودت میمونی. کم کم دارم به این نتیجه میرسم درسته من تو گلو لای و کثافت گیر کردم، اما دیگه بهش عادت کردم، دیگه به بوی گند و گرمای حقارت، بدبختی و پایین بودن عادت کردم. و دیگه اراده و توان و تحمل رنج بلند شدن از تو کثافت و حرکت رو به جلو رو ندارم.

ترجیح میدم بجای اینکه سعی کنم زور بزنم تا از باتلاق بیام بیرون. حقیقت رو بپذیرم و شل کنم و کم کم و آرم و راحت تو کثافت غرق بشم و بعدشم خفه بشم و بمیرم تا این رنج تموم بشه. دیگر حال مقابله با هوای نفس ندارم. من از هوای نفس، راحت طلبی و لذت طلبی شکست خوردم. و دیگه نمیخوام دوباره پاشم و دوباره تلاش کنم. من هزار بار خوردم زمین و 999 بار بلند شدم و گفتم ایندفعه دیگه زمین نمیخورم. اما بازم خوردم زمین! و حالا دیگه نمیخوام بلند بشم میخوام رو زمین اینقدر بمونم تا از تشنگی بمیرم. دیگر حال، اراده و توان بلند شدن یا همان عمل کردن را ندارم.

هوای نفسعادتپوچیپوچگرایینیهیلیسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید