

🌑 "تنهایی در هیاهو" –
به نام آنکه جان را روشنی داد
مرا در شامِ تنهایی دلی داد
نهان شد مهر، در قلب شبِ تار
زِ ما پنهان شد آن آغوشِ بیدار
جهان پرگشت از فریاد و غوغا
ولیکن خالی از فریادِ ماها
دلِ من در میانِ جمع، تنهاست
نه دل دارد، نه دستی، نه صداهاست
زِ هر سو مردمی در گفتوگوها
ولی بیروح، بیمعنا، ریاها
لبی خندان، ولی دل پُر زِ زَخمه
نگاهشان چو آینه، پُر از وهمه
کسی در خویش گم گشته، نمیداند
که رنجِ دیگری را کی درآبادد؟
من آن تنها دل افسردهام، آه
که میپوسد ولی لب میزند، شاه!
میانِ جمع، چون سایه، گذشتم
نه کس دیدم، نه کس با من نشستم
صدای خندهها در گوش پیچید
ولی جانم زِ دلتنگی گریه چشید
به هر سو چشم بگشودم، دری نیست
که با من حرفِ دل گوید، پری نیست
دلی میخواستم، بینقش و بیرنگ
که در آیینهاش بنماید این تنگ
کجاست آن همدلِ گمگشتهی من؟
که گوید یک نفس: "ای یار! با من"
کجاست آن که فهمد دردِ خاموش؟
به جای نطق، باشد دیده پرجوش
نه آن کز یادِ من دفتری سازد
نه آن کز قصهام نظری بازد
منم گمگشته در بازارِ این شهر
که از جنسِ دلم ناید دگر قَدر
چه شد آن عهدِ روشن، آن محبت؟
که اینک نیست جز سنگ و خشونت
نه دستی ماند، نه حرفی برایم
فقط تنهایی و وهمی سرایم
بگو ای عقل! این بازی چه معناست؟
که انسان در میان جمع، تنهاست؟
چرا باید زِ حرفِ خویش ترسید؟
چرا باید زِ دلهای خموشید؟
زمانه سخت، دلها سرد و سنگی
فرو ماندهست دل در وهمِ جنگی
کسی با خویش هم بیگانهتر شد
به جای وصل، دل از دلها حذر شد
کسی در پشت لبخندش گریانیست
کسی در متن شادیها، پریشانیست