هوز یادم هست:
چهار سالم بود،
که با نوازش سیمرغ،
به خواب میرفتم.
به بانگ شیههٔ رخش،
ز خواب میجستم.
چه مایه شوق به دیدار موی زالم بود!
به خواب و بیداری،
لب از حکایت «رستم» فرو نمیبستم.
تنم ز نعرهٔ دیو سپید میلرزید.
چه آفرین که به «گُردآفرید» میخواندم.
شرنگ قصهٔ «سهراب» را به یاری اشک،
ز تنگنای گلوی فشرده میراندم.
دلم برای «فریدون» و «کاوه» پر میزند.
حکایت «ضحاک»،
همیشه مایهٔ بیزاری و ملالم بود.
چه روزها و چه شبها که خواب داروی من،
زلال عشق دلاویز «زال» و «رودابه»،
شراب قصهٔ «تهمینه» و «تهمتن» بود.
شبی اگر سخن از «بیژن» و «منیژه» نبود
جهان به چشمم، همتای چاه «بیژن» بود.
چه روزها و چه شبها، در آسمان و زمین
نگاه من همه دنبال تیر «آرش» بود.
رخ «سیاوش» را،
درون جنگل آتش، شکفته میدیدم؛
دلم در آتش بود؛
چه روزها که به دل میگریستم خاموش،
به شوربختیِ «اسفندیار» رویینتن.
چه روزها که به جان میگداختم از خشم،
به سستعهدی «افراسیابِ» سنگیندل.
به نابکاری «گرسیوز» و فریب «شغاد»
به آنچه رفت از این هر سه بد نهاد به باد!
به پاکمهری «ایرج»،
به تنگچشمی «تور»،
به کینهتوزی «سلم»،
به نوشداروی پنهان، به گنج «کیکاووس».
به «اشکبوس»،
به «طوس»،
به پرده پردهٔ آن صحنههای رنگارنگ،
به لحظه لحظهٔ آن رویدادهای شگفت،
به چهرههای نهان در نهفتگاه زمان،
به «گیو»، «پیران»، «هومان»، «هژیر»، «نوذر»، «سام»،
به «بهمن» و «بهرام»،
همین نه چشم و نه گوش،
که میسپردم تاب و توان و هستی و هوش!
صدای فردوسی
که میسرود:
«به نام خداوند جان و خرد»
مرا به سوی جهان فرشتگان میبرد!
به روی پردهٔ ایوان خانه میدیدم،
کتاب و پیکر و دستار تاجوارش را
که مثل سایهٔ رحمت، کنار بارهٔ توس،
نشسته بود و سخن را به آسمان میبرد!
به روی و موی چو دهقان سالخورده، ولی
به چشم من همه در هیأت جوانان بود.
فروغ ایزدی از چشم و چهرهاش میتافت.
شکوه معجزهاش،
همین سخن که:
تواناییات به داناییست!
مگر مسیح دگر بود او، که میفرمود:
اگرچه زنده بود، مرده آن که دانا نیست!
چه سالها که به تلخی سپرد و سختی برد.
نه دل به کام و نه ایام و زهر غم در جام.
نشست و خواند و سرود و سرود و پای فشرد.
مگر امان دهدش دست مرگ، تا فرجام.
هنوز میبینم:
بزرگدارِ ادب را که در تمامی عمر،
نگاه و راهش، همواره سوی داور بود.
عقاب شعرش، بالای هفت اختر بود.
هنر به چشمش، ارزندهتر ز گوهر بود
مذابِ روحش بر برگهای دفتر بود!
خروش او را از دوردستهای زمان،
هنوز میشنوم.
خروش فردوسی،
خروش ایران بود!
خروش قومی از نعره ناگریزان بود!
بدان سروش خدایی دوباره دلها را،
به یکدگر میبست.
گسستگان را زنجیروار میپیوست.
خروش او، که:
«تن من مباد و ایران باد»
طلوع دست به هم دادن اسیران بود.
خروش او خبر بازگشت شیران بود!
خروش فردوسی،
به خاک ریختگان را پیامی از جان داشت
همین نه تخم سخن، بذر مردمی میکاشت.
نسیم گفتارش،
در آن بهشت خزاندیده میوزید به مهر،
سلاله جم و کی را ز خاک برمیداشت.
دوباره ایران را،
میآفرید،
میافراشت!
هزارسال گذشت.
بنای کاخ سخن را که برکشید بلند،
نیافت هیچ ز «باران و آفتاب گزند».
نه گوهری ست که ارجش به کاستی افتد
نه آتشی ست که خاکسترش بپوشاند.
هزار سال دگر، صد هزار سال دگر،
شکوه شعرش خون در بدن بجوشاند!
بزرگ مردا، همچون تو رستمی باید
که هفتخوان زمان را طلسم بگشاید.
مگر دوباره جهان را به نور مهر و خرد،
هم آنچنان که تو میخواستی بیاراید!
زندهیاد فریدون مشیری