
گاهی چقدر دلم میخواهد برای خودم باشم خودم وفقط خودم. نگران هیچکس وهیچ چیز نباشم , حتی نگران خودم. بروم بی دغدغه جهت, به هر سمتی که میخواهم, بمانم, بنشینم ,بایستم, بخوابم بیدارباشم, آن طور که خودم دوست دارم .نگران هیچ کس و هیچ چیز نباشم حتی گلدانهایم.
بلند بخوانم , بخندم , فریاد بزنم, گریه کنم بی آنکه فکر کنم چگونه قضاوت می شوم . لباس نو بپوشم , لباس کهنه , قدیمی, ازمد افتاده , لباس تنگ طوری که ایرادات بدنم مشخص باشد و یا لباس گشاد , خیلی گشاد. لباسی که برایم کوچک شده , شاید پاره باشد و حتی لحظه ای نیاندیشم که حالا چه فکر می کنند.
دوست دارم بی معنی صحبت کنم , ادبی حرف بزنم , شعر های بی ارزش زمزمه کنم , جوکهای بی مزه تعریف کنم . آه که چه قدر میخواهم نگران برداشتها یا سوبرداشتها نباشم . رها باشم همچون نسیم , آرام. می خواهم موسیقی بی ربط گوش دهم بی آنکه نگران نگاه فرهیخته مابانه دیگران باشم .
می خواهم به ساحل بروم, کویر جنگل, کوه . جایی میخواهم که اگر انسانی هم بود زبانش را ندانم , زبانم را نداند. جایی می خواهم بدون آداب و رسوم . می خواهم برای خودم باشم فقط خودم . آیا همین دلیل خیلی از رفتن ها نیست ؟ دلیلی برای فرار از هر آنچه که چون پیچکی از گذشته های دور آنچنان مارا فرا گرفته که مجالی برای خودمان بودن نمی دهد.