ویرگول
ورودثبت نام
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیانزنی بود که با دنیایی از کلمات محاصره شده بود. او یاد گرفت که می‌توان با آن کلمات، پل ساخت به سوی قلب های دیگران.
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیان
خواندن ۳ دقیقه·۱۴ ساعت پیش

ارداویرافنامه

بوی کهنگی، عطر پیروزی بود. بوی کتابی که پس از ماه‌ها جست‌وجوی بی‌امان، بالاخره در دستانم قرار گرفته بود. جلد چرمی ارداویرافنامه زیر انگشتانم زمخت و اصیل بود، گویی پوست زمانه را به تن داشت. آن را نوازش کردم؛ گویی کلید جهانی دیگر بود.
این اشتیاق از کجا آغاز شد؟ از یک اشاره در گوشه‌ای از یک کتاب تاریخ، از نامی عجیب که چون طنینی اسرارآمیز در گوشم افتاد؛ارداویرافنامه. سفر روحی یک موبد به بهشت و دوزخ. این اشتیاق، به وسواسی تبدیل شد که خواب را از چشمانم ربوده بود. کتابفروشی‌های خاک‌خورده، بازارهای آنلاین پر از کتاب‌های نایاب، و پرس‌و جو از هر کسی که شاید نشانی می‌دانست. تا اینکه یک روز، در یک فروشگاه کوچک اینترنتی، نامش را دیدم. دستانم میلرزید وقتی دکمهٔ خرید را فشار دادم. و وقتی بسته‌ی پستی به دستم رسید، گویی گنجی از اعماق تاریخ را کشف کرده بودم.
خود را در اتاقم حبس کردم. جهان بیرون محو شد. تنها من بودم و این کتاب و سکوت سنگین نیمه‌شب. با ورق زدن هر صفحه، با احتیاط، گویی قدم بر زمینی مقدس می‌گذاشتم. سفر آغاز شد. من در کنار ارداویراف قدم می‌زدم. وقتی از پل چینود عبور کردم، ترس وجودم را فرامی‌گرفت. وقتی نیکان را در بهشتی از عطرهای خوش و نغمه‌های فرشتگان دیدم، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. و وقتی فریادهای گناهکاران در دوزخ را شنیدم، وجودم از همدردی می‌لرزید. من فقط نمی‌خواندم؛ من همراهی می‌کردم، شاهد راستی و پیامد کردار بودم. ارداویراف برایم تنها یک نام نبود؛ او رهبر، راهنمایی خردمند و همسفری در این گذر خطرناک شده بود و سپس، آخرین صفحه را ورق زدم. سکوت. حس خلأیی عظیم. کتاب را بستم، اما سفر در وجودم ادامه داشت. آن شب، با قلبی آکنده از تصاویر بهشت و دوزخ به خواب رفتم.
ناگهان، خود را در فضایی یافتم که نه روز بود و نه شب. نوری ملایم و طلایی همه‌جا را فراگرفته بود و مهِ سفیدی زیر پاهایم موج می‌زد. ترسی نداشتم؛ تنها حسی عمیق از آرامش مرا دربرگرفته بود.
او آنجا ایستاده بود. قامتی بلند، ردایی سفید و نگاهی که گویی اعماق وجودم را می‌پایید. چهره‌اش هم جوان بود و هم بسیار کهن. می‌دانستم کیست. پیش از آنکه لب بگشاید، صدایش را در جانم شنیدم.
درود بر تو، ای همسفر راه حق.
سخن بر زبانم قفل شده بود. تنها توانستم با چشمانی گسترده به او نگاه کنم.
او لبخندی زد، لبخندی پر از مهر و دانایی. سفر دشواری را پشت سر گذاشتی. پل چینود برای هر رهگذری آسان نیست.
بالاخره توانستم نجوا کنم: شما... شما را می‌شناسم. من با شما بودم. من آنجا بودم.
با آرامش گفت:آری، تو آنجا بودی. بسیاری کلمات مرا می‌خوانند، اما فقط اندکی چون تو، با جان می‌شنوند و با دل می‌بینند. تو برای حکمت آمدی، نه برای کنجکاوی. تو به دنبال نقشه‌ی روح بودی.
یک قدم نزدیک‌تر آمد. نورش گرمای مطبوعی در وجودم پخش کرد.
اما بدان، فرانک،ادامه داد، و گفتن نامم از زبان او، خودش یک معجزه بود. این دیدار، پاداش سفر توست. پیام من برای تو این است: بهشت و دوزخی که دیدی، نه جایگاهی در آنسوی مرگ، که حالاتی از بودن در همین جهان است. هر راستی، هر نیکی، پلی است به سوی بهشت درون. و هر کژی، هر دروغ، سنگی است بر بنای دوزخ خودساخته. تو این حقیقت را در جان خود لمس کردی. اکنون بیدار شو و این پیام را نه در کتابی کهن، که در زندگی خویش جستجو کن.
دستش را به نشانهٔ بدرقه بلند کرد. نورش کم‌کم در مه محو شد.
با تنی لرزان از خواب بیدار شدم. صبح شده بود و نور خورشید به آرامی از پنجره به درون می‌تابید. چشمانم به میز تحریرم افتاد. ارداویرافنامه آنجا بود، در سایه‌روشن طلوع آفتاب.
برخاستم و آن را در دستانم گرفتم. دیگر فقط یک کتاب نبود. دیگر فقط مجموعه‌ای از کلمات کهن نبود. او اکنون یادگاری ملموس از یک وعده بود، پلی میان دو جهان، گواهی بر این حقیقت که برخی کتاب‌ها را نمی‌خوانی؛ آنها تو را می‌خوانند و اگر جان تو آماده باشد، نگهبانان رؤیاهایت را به دیدارت می‌آیند
و من می‌دانستم که سفر من تازه آغاز شده است.

کتابمعرفی کتاب
۱۱
۱۰
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیان
زنی بود که با دنیایی از کلمات محاصره شده بود. او یاد گرفت که می‌توان با آن کلمات، پل ساخت به سوی قلب های دیگران.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید