ویرگول
ورودثبت نام
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیانزنی بود که با دنیایی از کلمات محاصره شده بود. او یاد گرفت که می‌توان با آن کلمات، پل ساخت به سوی قلب های دیگران.
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیان
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

بازی ادامه دارد

نه مکانی بود و نه زمانی. تنها سکوت و انبوهی از کتاب‌های دست‌نویس که تا بی نهایت قفسه‌بندی شده بودند. در مرکز این کتابخانه، دو وجود بر روی صندلی‌های کهن چوبی روبروی هم نشسته بودند و بینشان یک صفحه شطرنج مَرمَرین قرار داشت.

مهره‌ها از نور و سایه ساخته شده بودند.خدا، که حضوری آرام و بی‌کران داشت، مهره‌ای سفید را حرکت داد. شیطان، با چهره‌ای که عمق هر تراژدی را نشان می‌داد، اما نگاهی کنجکاو و تقریباً طعنه‌آمیز داشت، در پاسخ مهره‌ای سیاه را جا به جا کرد.

شیطان با صدایی نرم و اغواگر، مثل زمزمه باد از لای برگ‌های خشک: باز هم همان بازی تکراری؟ تو می‌دانی که نتیجه از پیش مشخص است. آنان همیشه شکست می‌خورند. من فقط احتمالات را برایشان جذاب‌تر می‌کنم.

خدا صدایش آرام بود، مانند صدای پای آب در اعماق زمین: شکست تعبیر توست، ای عزازیل. من آن را انتخاب می‌نامم. تو گزینه‌ها را می‌گذاری و آنان راه را برمی‌گزینند. این بازی نیست؛ مکاشفه است.

شیطان: گزینه‌ها؟! من گرسنگی، طمَع، خیانت و ترس را می‌گذارم! تو چه گزینه‌ای در مقابل اینها داری؟

خدا: عشق. بخشش. امید. ایمان.

شیطان با خنده‌ای کوتاه و بی‌شور:ابزارهایی ضعیف در مقابل طوفان درونشان. به آن پادشاه در آنسوی جهان نگاه کن. با نوک انگشت به یکی از کتاب‌ها اشاره کرد من به او وسوسه قدرت مطلق دادم و او قلمروش را به خاک و خون کشید. عشق تو کجا بود؟

خدا با نگاهی عمیق به کتاب مورد اشاره: در دل همان سربازی که خود را روی جسد دشمنش انداخت تا از فرزندش محافظت کند. تو بر تخت پادشاه مینگری و من بر قلب آن سرباز گمنام. تو فریاد می‌بینی و من نجوای دعا را در میان آن همه آشوب می‌شنوم.سکوتی عمیق فضای بین آنها را پر کرد. تنها صدای ورق خوردن صفحات بی‌شمار کتاب‌ها به گوش می‌رسید.

شیطان با لحنی متفکرانه پس من تنها نقش آزمونگر را دارم؟ وسیله‌ای برای اینکه زیبایی فضیلت‌های تو در مقابل زشتی من درخشان‌تر شود؟ این چه عدالتی است؟

خدا: عدالت نیست، عشق است. تو آزادی را به چالش می‌کشی و من به آن آزادی معنا می‌بخشم. اگر تو نباشی، انتخاب آنان پوچ و بی‌معناست. اگر من نباشم، انتخاب آنان به تاریکی مطلق می‌انجامد. ما دو روی یک سکه هستیم که آنان همیشه در حال انداختنش هستند.

شیطان: اما آنان بیشتر اوقات مرا انتخاب می‌کنند. راه من ساده‌تر، درخشان‌تر و راضی‌کننده‌تر است.

خدا: آیا واقعاً راضی می‌شوند؟ یا فقط برای لحظاتی سیری‌ناپذیر خود را گول می‌زنند؟ من به آنان رضایتی می‌دهم که هرگز از بین نمی‌رود، حتی در تاریک‌ترین لحظات. تو به آنان لذتی می‌دهی که بلافاصله پس از به دست آوردن، محو می‌شود و عطشی سوزان‌تر به جا می‌گذارد.

شیطان برخاست و به سوی قفسه‌ای رفت. دستش را روی جلد چرمی یک کتاب گذاشت: این یکی را ببین. زنی که همه ی عمرش را به عشق ورزیدن به دیگران گذراند، در سکوت و گمنامی. من به او وسوسه تلخی، حس قربانی بودن و نفرت دادم. اما او هر بار انتخاب کرد که ببخشد. چرا؟ چه نیرویی در او بود که مرا شکست داد؟

خدا لبخندی زد، لبخندی که گویی تمام ستاره‌ها در آن می‌درخشیدند: این نیرو، صدای من نبود. این انتخاب او بود. من فقط داناییِ سکوت را به او دادم تا ندای تو را از ندای قلبش تشخیص دهد. تو فریاد می‌زنی و من نجوا می‌کنم. اما در سکوت است که حقیقت آشکار می‌شود.

شیطان به صندلی خود بازگشت و به صفحه شطرنج خیره ماند: پس بازی همچنان ادامه دارد.

خدا: همیشه ادامه دارد. تا آخرین نفسی که می‌کشد، تا آخرین قلبی که می‌تپد، تا آخرین انتخابی که انجام می‌شود. و در هر انتخاب، چه به سمت تو و چه به سمت من، آنان به خود و به یکدیگر نزدیک‌تر می‌شوند. این هدف نهایی است.

و در آن کتابخانه بی‌پایان، دو وجود ازلی، بار دیگر به تماشای داستان بی‌پایان انسانیت نشستند.

عشق ورزیدن
۱۶
۶
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیان
زنی بود که با دنیایی از کلمات محاصره شده بود. او یاد گرفت که می‌توان با آن کلمات، پل ساخت به سوی قلب های دیگران.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید