
گاه جان آدمی، فارغ از شمارههای شناسنامه، در حسرت لمسی بیحاشیه میسوزد. گویی روح، پیوند نخستین خود با زمین و آسمان و باد را به یاد میآورد و فریاد برمیآورد که: من زندهام!
دلم میخواهد تنهی درختی را بیهیچ ترس از نگاه های خسته ی جهان، در آغوش بکشم. گویی که با بغل کردن ریشههایی که در خاک فرورفته، بخشی از وجود خودم را که در هیاهوی روزمره گم کردهام، بازیابم. پاهای برهنه را میخواهم بر بستر سبز چمن بگذارم؛ نه برای راه رفتن، که برای مکالمهای قدیمی با زمین. تا تپش گمشدهی قلبش را از کف پا تا به جان احساس کنم و بعد، بادبادکی به دست بگیرم که نمایندهی آرزوهای زمین گیر شدهام باشد. آنقدر بالا برود که نخ آن، مرز بین واقعیت و رؤیا را از یاد ببرد. چه کسی گفته پرواز مختص پرندگان است؟روح هم که بخواهد، میتواند بر فراز آسمانِ افسوسها برقصد.
و دراز بکشم بر تخت سبز زمین و چشمان را به وسعت بیکران آسمان بدهم. شاید که ابری بگذرد و پیغامی از روزهای رفته با خود بیاورد. در آن سکوت مُزَین به نغمهی پرندگان، زمان از حرکت میایستد و لحظهها، قامت ابدیت را در مینوردند.
اما اوج این نوستالژی شیرین، بازگشت به سرزمین خاطرات است. به آن کاهگلی که بوی نارنجش، عطر بهشت بود و حضور گرم پدربزرگ، امنیت را معنا میکرد.فرانک کوچک،سوار بر فرغون زمانهاش و بابا شیرممدی که او را با مهربانی میگردانید، در حیاطی که انتهایش به بیکرانگی کودکی میرسید.
همانجا، زیر سقف ستارهخیز شب و در آغوش درختان نارنج، بوی نَمِ گِل را استشمام کنم؛ بویی که با رگ و پی ام عجین شده و نسیمی که از جنسِ زمانِ ناب برمیخیزد.
اینها نشانههای عطش روح برای سادگیِ هستی است. گریستن و خندیدن بیبهانه، تنها زبانی است که وجودِ از قید رها شده به آن سخن میگوید. گاهی زندگی را باید از نو آموخت؛ از لبهی باریک جدول، از بوسهی خورشید بر صورت، و از صفحاتی که بوی کهنگیِ شیرینِ کتاب را میدهند.
چه بسا حقیقت زندگی، در همین جُراَتِ دل خواستن های ساده و بیآلایش نهفته باشد.