ویرگول
ورودثبت نام
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیانزنی بود که با دنیایی از کلمات محاصره شده بود. او یاد گرفت که می‌توان با آن کلمات، پل ساخت به سوی قلب های دیگران.
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیان
خواندن ۴ دقیقه·۷ روز پیش

سوگند به قلم

در آغاز، قلم آفریده شد. نه از جوهر و چوب، بلکه از پاره‌ای از نور خالق. و خداوند به آن سوگند خورد: ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ

نون، سوگند به قلم و آنچه می نویسند،

اما فرشتگان مقرب فراموش کردند. فراموش کردند که سوگند، سوگند است.

من فرانکم. قلم در دستم نه وسیله‌ای بود، نه ابزاری. نفس کشیدن بود. روزی داستانی نوشتم، از باوری که در ریشه‌های وجودم روییده بود؛ که روح سفر می‌کند، می‌آموزد، و بازمی‌گردد. نوشتم از چرخه‌ای از مهربانی و جبران. کلماتم صادق بودند، از ژرفای تجربه‌ام که در دنیایی از کتاب ها می‌جوشیدند. باور من به تناسخ، زائیدهٔ تنهایی نبود، زائیدهٔ مطالعه بود. زائیدهٔ همان قلم‌هایی که روزی خداوند به آنها سوگند خورده بود.

هرمان هسه اولین جرقه را زد. وقتی سیذارتا را می‌خواندم، گویی رودخانۀ زمان را حس می‌کردم همان رودی که سیذارتا در آن گذشته و حال و آینده را یکجا می‌دید. هسه با قلمش به من آموخت که جستجو برای حقیقت، خودش یک سفر است که مرزی نمی‌شناسد.

بعد نوبت ریچارد باخ بود. در جاناتان مرغ دریایی و آن جملهٔ آتشینش: تو پیکر نیستی، تو آزادی. باخ مرغی را تصویر کرد که مرزهای زندگی‌های متوالی را درمی‌نوردید تا کمال را بیاموزد. قلم او به من جسارت پرواز بر فراز باورهای متعصب را داد.

سپس جک لندن آمد. در رمان ستاره‌گرد، قهرمان داستان در دوره‌های مختلف تاریخی از روم باستان تا عصر جدید زاده می‌شد تا مأموریتی را به انجام برساند. لندن با قلم حماسی‌اش نشان داد که روح می‌تواند مسافری در کرانه‌های زمان باشد.

اما عمیق‌ترین ریشه‌ها را در خاک خودمان یافتم. صادق هدایت، با آن نگاه سنگین و بودایی‌اش. وقتی بوف کور را می‌خواندم، گویی در چرخه‌ای از تکرار و رنج گرفتار شده بودم همان چرخه‌ای که بوداییان از آن سخن می‌گویند. هدایت با قلم سیاه و روشن‌بینش، مرا با این سؤال مواجه کرد: آیا این زندگی، اولین حلقه از این زنجیر است؟

آخرین قطعه پازل را ادگار کیسی کامل کرد. صدها خوانش او از زندگی‌های گذشته، که مستند و ثبت شده بود، نشان می‌داد این باور فقط یک ایدهٔ شاعرانه نیست؛ می‌تواند واقعیتی از کارکرد روح باشد.

با قلم این نویسندگان، باور من شکل گرفت.

اماگفتند: این افکار بیگانه است. و مرا به دوزخ بردند.

دوزخ، برخلاف تصور همگان، جای آتش نبود. جای سکوت بود. سکوتی آنچنان سنگین که فریاد اندیشه در سینه می‌مرد. دیوارهایی از تاریکیِ بی‌کلمه. مجازات من این بود؛ می‌خواستم بنویسم، اما جوهر در قلم یخ می‌زد. ایده‌ها در آستانه تولد، خاکستر می‌شدند. این بود جهنم واقعی؛ داشتن قلم، و محروم بودن از نوشتن.

روزها، یا شاید قرن‌ها که در آن سکوت زمان معنی نداشت گذشت. تا اینکه صدایی آمد. نه صدای فرشته‌ای، نه نواختی از صور اسرافیل. صدای ورق خوردن صفحۀ کاهی بود. آرام و متمایز.

نوری ظاهر شد؛ نرم و سفید، مثل نور مهتاب روی کاغذ. از درونش خدا بیرون آمد. نه با ردا و تاج، بلکه ساده. چشمانش دریایی بود از تمام داستان‌های نانوشته. در دستش طوماری بود؛ همان نوشته‌ای که مرا به اینجا کشانده بود.

فرانک. صدایش شبیه زمزمۀ قلم بر پارچه‌ای ابریشمی بود.

زانوهایم سست شد. خدایا؟

لبخندی زد. آمدیم نامه‌ات رو بخوانیم.

نامه‌ی... عمل من؟

طومار را باز کرد. کلماتم از صفحه می‌درخشیدند، انگار با نفس خودم نوشته شده بودند.

سپس از جیب ردایش، کتاب‌های کوچکی بیرون آورد: سیذارتا، ستاره‌گرد،جاناتان مرغ دریایی،بوف کور،گزارش‌های کیسی. روی هر کدام نشانۀ مطالعه‌ام خورده بود.

لبخندی زد. مسیر جالبی رو طی کردی. هسه... باخ... لندن... هدایت... حتی کیسی. می‌دانی چرا قلم اینها اینقدر قدرتمند بود؟ چون جستجو می‌کردند. چون می‌پرسیدند. و من به قلمِ جستجوگر سوگند خورده‌ام.

نفسم بند آمد. پس... پس چرا اینجام؟

او نگاهی طولانی به طومار انداخت. اشتباهی صورت گرفته. سیستم؛می‌دانی، دستگاه داوری گرفتار قاعده شده بود. قانون را دیده بود، اما نیت را نه. صدا را شنیده بود، اما آهنگ را نه. سپس نگاهش را به من دوخت. من به قلم سوگند خورده‌ام، فرانک. و تو از قلمت درست استفاده کردی. برای کشف، برای پرسش، برای بیرون ریختن آنچه در اعماقت ذهنت بود. این دقیقاً همان چیزی است که سوگندم آن را محافظت می‌کند.

دستی به طرفم دراز کرد: بیا بیرون.

پشت سر او، دروازه‌های دوزخ آن دیوارهای بی‌کلمه در حال ذوب شدن بودند، نه در آتش، بلکه در نوری شبیه روشنایی سپیده‌دم. صدایی از او برخاست که در تمام قلمروها طنین انداخت، انگار بر پوست کیهان نوشته می‌شد:

بشنوید! قلم، زبان روح است. روح آزاد است تا جستجو کند، بپرسد، حتی خطا کند، . مهم چیزی است که واژه را به حرکت درمی‌آورد، مهم جرئت اندیشیدن است. هر نوشته‌ای، اگر از صمیم قلب باشد، دعوتی است برای گفت‌وگو، نه اتهامی برای محاکمه.

سپس به سوی من برگشت و قلمی از نور به دستم داد. بنویس، فرانک. داستانت را بنویس. داستان من و تو و همه ی کسانی که می‌خوانند ،می‌اندیشند و می‌نویسند.

حالا من اینجا هستم. قلمم را برمی‌دارم و می‌نویسم. گاهی تصور می‌کنم هدایت کنارم نشسته و با آن نگاه نافذش متنم را می‌خواند.هسه و باخ بالای سرم پرواز می‌کنند و مرا ،به اوج گرفتن فرامی‌خوانند.

گاهی هنوز ترس از دوزخ در رگ‌های کلماتم می‌لرزد. اما هر بار که چنین می‌شود، نسیمی ؛طوماری باستانی را ورق می‌زند و صدای سوگندی را زمزمه می‌کند: نوشتن، خود، عبادت است.

می‌نویسم چون می‌دانم من تنها نیستم و خداوند آن خوانندهٔ بزرگ هر شب در کتابخانهٔ بی‌کرانش، نه تنها نوشته‌های مرا، که قفسه‌ای کامل از آثار هدایت و هسه و دیگران را نیز ورق می‌زند و لبخند می‌زند.

او به قلم سوگند خورده است. و من فرانک ، با قلمی که اکنون باردارِ میراث آن بزرگان است، تنها یک وظیفه دارم:

نوشتن.

نوشتن تا زمانی که روحم برای یادگیری، بار دیگر فراخوانده شود.

قلمصادق هدایتتناسخ
۳۰
۱۷
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیان
زنی بود که با دنیایی از کلمات محاصره شده بود. او یاد گرفت که می‌توان با آن کلمات، پل ساخت به سوی قلب های دیگران.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید