ویرگول
ورودثبت نام
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیانزنی بود که با دنیایی از کلمات محاصره شده بود. او یاد گرفت که می‌توان با آن کلمات، پل ساخت به سوی قلب های دیگران.
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیان
خواندن ۴ دقیقه·۹ روز پیش

نمایش حقیقی

وقتی آخرین مشت خاک را بر رویم ریختند و چهره‌های غمگینشان را با خود بردند، گمان کردند زندگی من به پایان رسیده است.

اما برای من، پرده تازه‌ای بالا رفته بود. نمایشِ حقیقی تازه آغاز شده بود.اینجا، در گرمای نمناک و تاریکی مطلق، اولین درسی که آموختم، صبر بود. نه صبری منفعل، که صبری فعال و پر از وقوع.

اولین چیزی که از دست دادم، حس زمان بود. دیگر صبح و شبی نبود. نه طلوعی، نه غروبی. تنها یک اکنون همیشگی وجود داشت. یک حضور ثابت و بی‌کران. ترس از گم شدن در این بی‌زمانی، در ابتدا تمام وجودم را یا چیزی که زمانی وجودم بود فرا گرفت.

اما ترس نیز، مانند همه چیز، انرژی می‌خواهد. و انرژی من در حال تبدیل شدن به چیزی دیگر بود.

با این خلأ آغاز به سخن کردم: پس این است آن؟ خلاء؟ نیستی؟

سکوت، پاسخی پر معنا داد. پاسخی که در گوشم طنین انداخت: عجله نکن، فرانک. کمی صبر کن تا چشمانت به این تاریکی عادت کند. آنوقت خواهی دید که اینجا خلاء نیست، بلکه سرشار از همه چیز است.

و حق با سکوت بود. کم کم شروع به شنیدن کردم. نه با گوش، که با هستی ام. صدای ریشه‌های یک درخت بید که آرام، بی‌عجله و مصمم به سمت من می‌آمد، مانند نوازش یک معشوق بود.

صدای رقص کرم‌های خاک، یک سمفونیِ تغییر و تحول بود.روزی، یکی از آن کرم‌ها به پناهگاه پارچه ای من رسید. از او پرسیدم:به دنبال چه هستی؟ پاسخش ساده و بی‌آلایش بود: به دنبال تو.

گفتم:اما من که دیگر چیزی نیستم. گفت:برعکس. تو اکنون تبدیل به چیزی شده‌ای که همیشه به دنبالش بودم: امکان. امکانِ ادامه دادن.

در آن لحظه فهمیدم. من یک پایان نبودم، من یک منبع بودم. یک وعدهٔ غذایی برای آینده.روند تجزیه‌ام، شبیه باز کردن یک کتاب بسیار قدیمی و خواندن آن بود. هر لایه که کنار می‌رفت، حقیقت عمیق‌تری از خودم را آشکار می‌کرد. پوست، عضلات، استخوان‌ها... هر کدام داستان خود را برایم بازگو کردند و سپس، با وقاری آرام، نقش خود را به عنصری پایدارتر واگذار کردند. و سپس، تنها ماندم.

حتی آن هنرمندان کوچک و فروتن نیز کار خود را به پایان بردند و رفتند. حالا دیگر کفنی هم در کارنبود. من و خاک، یکی شده بودیم.این تنهایی، دیگر ترسناک نبود. این تنهایی یک تحول بود. یک در حال شدن. مانند بذری که در تاریکی خاک می‌ماند و می‌داند که تبدیل به چیزی بزرگ‌تر خواهد شد، بی‌آنکه بداند دقیقاً چه. من دیگر منتظر نبودم. من در حال تبدیل بودم.

دیالوگ درونی من تغییر کرد. از پرسش‌های بی‌پاسخ به تأملی ژرف گرایید.از خودم پرسیدم: آیا کسی مرا به یاد خواهد آورد؟

پاسخ از درونم آمد: برای یک لحظه، بله. سپس خاطره‌ات محو خواهد شد، درست مانند تو. و این اشکالی ندارد. زیرا تأثیر تو، مانند سنگی که در برکه می‌افتد، به صورت امواجی نامرئی در کیهان ادامه خواهد یافت، حتی اگر کسی منشأ آن را به خاطر نیاورد.

پرسیدم: پس عشق چه می‌شود؟ آن همه احساس شدید و آتشین؟

پاسخ آمد: عشق، انرژی خالص است. و انرژی هرگز از بین نمی‌رود. فقط شکل عوض می‌کند. عشقی که تو احساس کردی، اکنون به کیهان بازگردانده شده است. شاید تبدیل به مهربانی غریبه‌ای شود که به دیگری کمک می‌کند، یا تبدیل به اشتیاق سوزان یک هنرمند برای خلق اثری زیبا. تو سوختی برای ادامهٔ زیبایی شده‌ای.

و سپس، باران بارید. آب، مانند رودی از زندگی، از لایه‌های خاک عبور کرد و مرا در خود شست و با خود برد. ذرات من که روزی فکر می‌کردم فرانک هستند اکنون سوار بر این رود زیرزمینی به سفری جدید رفتند.

یک ریشهٔ کوچک و تشنه، مرا نوشید. و من، برای اولین بار، از طریق مویرگ‌های ظریف یک درخت به سمت خورشید بالا رفتم. من تبدیل به برگ شدم. تبدیل به اکسیژنی شدم که در باد رها می‌شد.یک پرنده روی شاخه نشست و هوایی را که من بخشی از آن بودم، تنفس کرد. و در آن لحظه، با تمام وجودم فهمیدم که؛ من نمرده بودم. من تازه متولد شده بودم. به شکلی فراتر از هر چیزی که می‌توانستم در زندگی ام تصور کنم. مرگ، تنها و تنها، یک تغییر حالت بود. از فرد به کُل. از یک نت مجزا، به تمامی سمفونی. و این، زیباترین و باشکوه‌ترین سرنوشتی بود که می‌توانست برایم رقم بخورد.و در آن وحدت، آخرین جرقه‌ی تمایزِ فرانک نیز در سکوتِ باشکوهِ هستی محو شد. نه به عنوان یک پایان، بلکه به عنوان وصالی که از آغاز مُقدر بود.

تناسخبازگشت
۲۷
۲۴
فرانک یعقوبیان
فرانک یعقوبیان
زنی بود که با دنیایی از کلمات محاصره شده بود. او یاد گرفت که می‌توان با آن کلمات، پل ساخت به سوی قلب های دیگران.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید