
ساعت از نیمهشب گذشته بود و من، که از بیخوابی رنج میبردم، در میان انبوهی از سوالات بیپاسخ دربارهٔ زندگی، جهان و عدالت، به ستوه آمده بودم. با چشمانی خسته به سقف خیره شده بودم و در سکوتم، نجوایی کردم، نه یک دعا، بلکه بیشتر یک شکایت: ای کاش فقط برای یک روز… فقط برای یک روز جای تو بودم.
هوای اتاق ناگهان سنگین شد، نه از گرما، بلکه از یک حضور عظیم. نوری که نه از جنس نورهای معمولی بود، همه چیز را فرا گرفت و جهانی که میشناختم، مانند نقشهایی که در آتش میپیچد، محو شد. وقتی به خودم آمدم، نه روی تخت، که بر تختی از کهکشانها نشسته بودم. صدایی نه با گوش، که مستقیماً در روحم طنین انداخت: باشد. یک روز.
ترس و هیجانی غیرقابل توصیف وجودم را فرا گرفت. این همان چیزی بود که میخواستم. قدرت مطلق.
اولین چیزی که به ذهنم رسید، رفع تمام رنجها بود. با ارادهای ساده فکر کردم: باید تمام دردها، تمام بیماریها، تمام گرسنگیها از بین برود. و در یک آن، جهان از هرگونه رنج شفا یافت. ولی ناگهان، مردی را دیدم که در بستر مرگ، در حالی که خانوادهاش دورش حلقه زده بودند، لبخندی زد و در آرامشی عمیق و غیرطبیعی چشم از جهان فروبست. هیچ اشکی نریخت. هیچ دریغی گفته نشد. غمی در کار نبود.
صدایی از درونم برخاست، صدای همان حضور: درد را گرفتی. اما معنای تاب آوردن، همدردی و غلبه بر مصیبت را هم از آنان گرفتی. رنج را برانداختی، اما درسِ عَمیقِ شَفِقت را نیز ریشهکن کردی.
سعی کردم اصلاح کنم. به سراغ جنگها رفتم. همهٔ سلاحها باید نابود شوند. و همهٔ جنگافزارها به خاک تبدیل شدند. اما ناگاه دیدم که انسانها با چنگ و دندان و چوب به جان هم افتادهاند. خشم و ترس و حرص، که ریشه در وجودشان داشت، به شکلی دیگر خود را نشان میداد.
آن صدا دوباره شنیده شد: ابزار را نابود کردی، اما علت را که در قلب آدمی است، دست نخورده گذاشتی. خشونت را از بیرون بِراندی، ولی از درون، جایش را خالی گذاشتی.
ناامید شده بودم. تصمیم گرفتم بزرگترین هدیه را به آنان بدهم؛حقیقت مطلق. همه باید بدانند که تو وجود داری. همه باید یقین داشته باشند. و ناگهان شعلهای از یقین در دل هر انسانی روشن شد. هیچکس دیگر شک نکرد. اما باز هم نتیجه آن چیزی نبود که انتظار داشتم. دیدم که ایمان، که زمانی والاترین فضیلت و محصول جستجو و انتخاب بود، به یک امرپیشپاافتاده تبدیل شد. ارزش خود را از دست داد. مانند هوایی که همیشه تنفس میکنیم، وجودش مسلم و نامحسوس شد.
در این لحظه، پیرمردی را در کلبهای دورافتاده دیدم که به تماشای آسمان پرستاره نشسته بود. ناگهان متوجه حضورم شد. برخلاف دیگران که در یقین مطلق غرق شده بودند، نگاهی کنجکاو و عمیق به من داشت. انگار میتوانست مرا ببیند.
به سویش رفتم و پرسیدم: تو میدانی من کیستم؟ پیرمرد با آرامش پاسخ داد:آری. برای امروز، تو جای او هستی. تعجب کردم: و این تو را نمیترساند؟ پیرمرد لبخندی زد: نه. چون میدانم فردا او باز خواهد گشت. و جهان دوباره زیبا و ترسناک و مرموز خواهد شد.
با شگفتی گفتم: اما من سعی کردم جهان را کامل کنم. درد را بردم، جنگ را پایان دادم، و حقیقت را به همه دادم. ولی انگار چیزی را از بین بردم. چیزی را که ارزشمند بود.
پیرمرد با نگاهی حکیمانه نگاهم کرد و گفت: دختر جان، خدا بودن، به قدرت مطلق نیست. به عشق مطلق است. عشق به رشد، به انتخاب، و حتی به اشتباه. تو میخواستی جهان را مانند یک ماشین بی نقص تنظیم کنی، اما جهان یک باغ است. باغبان، علفهای هرز را نمیکند تا گلها ضعیف نشوند. طوفان را میفرستد تا ریشهها محکم شوند. و گاه اجازه میدهد گلی پژمرده شود، تا دانههایش برای بهاری دیگر بر زمین بریزد. تو میخواستی نقشه را به مقصد برسانی، اما لذت سفر را نادیده گرفتی.
سکوتی عمیق فضای کهکشانها را فرا گرفت. تازه میفهمیدم. من به دنبال حذف مشکلات بودم، نه درک عُمقِ نقش آنها در پرورش روح.
پیرمرد ادامه داد: راز بزرگ اینجاست: او آنقدر بزرگ است که خود را محدود کند. آنقدر قادر است که به انسانها ناتوانیِ انتخاب بدهد. آنقدر داناست که اجازهٔ شک کردن دهد. زیرا عشق واقعی، هرگز مجبور نیست. پیشکش است. و پیشکش، تنها زمانی ارزش دارد که در پذیرش آن آزاد باشی.
ناگهان احساس کردم وجودم سبک میشود. نور کهکشانها محو شد و دوباره روی تختخواب خود، در اتاقم بودم. صبح از پنجره میتابید.
آن روز دیگر مانند قبل نبود. هر برگ درختی، هر صدای پرندهای، و حتی مشکلات کوچک زندگی، عمقی تازه داشتند. فهمیده بودم که شکوه هستی در ناکامل بودنش، در امکان رشدش، و در آزادیِ وحشتناک و زیبای انتخابمان نهفته است.
دیگر هرگز آرزو نکردم که جای خدا باشم. فقط آرزو کردم که انسانی باشم که این موهبتِ آزادی و رشد را قدر بداند.
و در سکوتم، برای اولین بار، نه یک شکایت، که یک سپاس واقعی نثار کردم. سپاس برای تمام ناکاملهایِ کاملِ این جهان.