شهریور ماهی که گذشت دو تا از کتاب های معرفی شده برای چالش کتاب خوانی رو خوندم و واقعا سخت بود که انتخاب کنم در مورد کدوم یکی یادداشت بنویسم؟ عنوان چالش شهریور این بود: "کتابی که هم کودکها و نوجوانها دوست دارند و هم بزرگترها ". محبوب ترین کتاب معرفی شده برای من بابا لنگ دراز بود که خب چندین بار خوندمش، نسخه صوتی رو گوش دادم و هزار دفعه انیمه شو دیدم! بنابراین کتاب دیگه ای رو انتخاب کردم که مدت ها پیش نشان کرده بودم تا بخونم: پاستیل های بنفش.
روای داستان یه پسر بچه ی عجیب و غریبه که خانواده اش دستخوش مشکلاتی شده و ما شاهد ماجراهای "جکسون" ، خانواده اش و دوست خیالیش "کرنشا" هستیم. حالا چرا میگم عجیب و غریب؟ چون این پسر برعکس هم سن و سالاش، اصلا اهل خیال پردازی نیست و بسیار بزرگ تر از سنش فکر و رفتار می کنه.
خیلی از ما ها اگر به خاطرات دوران کودکیمون برگردیم، احتمالا به سختی می تونیم جزییات مشکلات و مسائل رو به خاطر بیاریم. مثلا یادمون هست که دوره ای با مشکلات مالی گذروندیم اما احتمالش کمه که دردسر مادر و پدرمون برای تامین هزینه ها یادمون بیاد. چون اون ها ما رو درگیر مشکلات دنیای بزرگتر ها نمی کردن و ما هم بچه های کنجکاوی نبودیم. اما حقیقت اینه که برای خیلی دیگه از آدم ها ماجرا اینطور نبوده، اون ها خواسته یا ناخواسته تو کودکی درگیر مشکلات بزرگتر هاشون شدن و حالا تو این کتاب یه پسر بچه به ما نشون می ده که تبعات این اتفاق چقدر می تونه درد ناک باشه..
یکی از جاهایی که واقعا قلبم ذوب شد این قسمت بود:
جکسون یه پسر بسیار عاقل و آرومه که علاقه ی زیادی به کارهای علمی داره و معتقده که دانشمند ها خیلی دقیق و فقط به حقایق توجه می کنند بنابراین خیالبافی تو دنیاشون معنا نداره و به گفته ی خودش اصلا اهل خیال بافی نیست چون بالاخره اونم یه درجه ای دانشمنده اما حقیقت اینه که وقتی زندگی سخت میشه ، جکسون دوست خیالی رو که چهار سال قبل آفریده، به طور نا خود آگاه دوباره به زندگیش میاره و اون کسی نیست جز "کرنشا" یه گربه ی خپل و مهربون و دوست داشتنی! کرنشا به جکسون یادآوری می کنه که خودش اونو ساخته ولی پافشاری جک برای نپذیرفتن این حرف و تاکید بر خیال باف نبودن هم در نوع خودش خیلی جالبه!
مادر و پدر جکسون آدم های بی مسئولیتی نیستن، اون ها سعی دارن زندگی خوب و راحتی برای جک و خواهرش فراهم کنن اما خب همیشه همه چیز دست آدم نیست. مثل گرفتار شدن به بیماری مزمنی که پدر خانواده رو از کار بی کار می کنه... اون ها حتی سعی دارن که بچه ها متوجه چیزی نشن ولی جلوی اتفاقی شنیده شدن حرفاشون توسط پسر کوچولوی مهربونشون رو هم نمی تونن بگیرن... و اینطوری میشه که جکسون همه چیز رو در مورد بیکاری، فقر ، گرسنگی و بی خانمانی متوجه میشه.
شاید بد نباشه این کتاب رو به بزرگترهایی که بچه دارند معرفی کنیم. خصوصا حالا که خیلی از خانواده ها با مشکلات اقتصادی درگیر هستن. شاید بد نباشه ما بزرگتر ها قبل از والد شدن یاد بگیریم که تک تک حرف ها و کارهامون چه تاثیر عمیقی میتونه روی بچه ها داشته باشه و سعی کنیم انسان های سالم تری رو به این دنیا تحویل بدیم.
در نهایت اینکه این کتاب دوست داشتنی رو از طاقچه می تونید بخونید: