ویرگول
ورودثبت نام
محدثه رمضانی
محدثه رمضانی
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

سزاوار جدایی

رمان #سزاوار جدایی

نویسنده: محدثه رمضانی

پارت _۱

رنو داستر مشکی رنگ ، مقابل درب خانه ای ویلایی توقف کرد. مرد جوان با کت و شلوار مشکی و کفش های چرمی براق همرنگ کتش، از آیینه جلویی ماشین نگاهی به چهره خوش تراشش انداخت . جعبه کوچک داخل جیبش را از روی لباس ، لمس کرد . نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد. کارگری که بالای نوردوان آهنی، در حال بستن ریسه های بالای درب حیاط بود ، با دیدنش چانه اش را کمی خاراند و با تملق گفت:

پارت _۱مشکی رنگ ، مقابل درب خانه ای ویلایی توقف کرد. مرد جوان با کت و شلوار مشکی و کفش های چرمی براق همرنگ کتش، از آیینه جلویی ماشین نگاهی به چهره خوش تراشش انداخت . جعبه کوچک داخل جیبش را از روی لباس ، لمس کرد . نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد. کارگری که بالای نوردوان آهنی، در حال بستن ریسه های بالای درب حیاط بود ، با دیدنش چانه اش را کمی خاراند و با تملق گفت:گ ، مقابل درب خانه ای ویلایی توقف کرد. مرد جوان با کت و شلوار مشکی و کفش های چرمی براق همرنگ کتش، از آیینه جلویی ماشین نگاهی به چهره خوش تراشش انداخت . جعبه کوچک داخل جیبش را از روی لباس ، لمس کرد . نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد. کارگری که بالای نوردوان آهنی، در حال بستن ریسه های بالای درب حیاط بود ، با دیدنش چانه اش را کمی خاراند و با تملق گفت:
_« به آقای داماد خوش تیپ...‌مبارکه . انشاالله خوشبخت شین.»
با توقف مرد جوان ، ادامه داد: « میگم شادوماد این شیرینی ما یادت نره. »
سپس لبهایش را از هم باز کرد و دندان های زرد سیگاریش را به نمایش گذاشت. لبخندی تلخ کنج لبان مرد خوش پوش نشست. دسته ای پول از جیب بغل کتش بیرون کشید و آن را مقابل مرد کارگر گرفت و گفت:
_« بفرمایین قابل شما رو نداره.»
برق پول در نگاه مرد درخشید. مقابل آن همه سخاوت شرم کرد. چند تایی اسکناس ده تومانی بیرون کشید. آن را بوسید و به پیشانیش چسباند و در همان حال که در جیب جلویی لباسش جای میداد ، متواضعانه تر از قبل گفت:
_« ایوالا داداش. علی برکت الله.»
مرد جوان با رضایتی که در چهره اش مشهود بود وارد حیاط شد. حیاط هنوزم کار داشت . وسط حیاط پر بود از میز و صندلی های روی هم تلنبار شده. بی توجه، به آن همه بی نظمی ، وارد خانه شد.

گرمای مطبوع خانه ، سرمای بیرون را از یادش برد هرچند یخچال های درون او هنوز آب نشده بود و چند باری شانه هایش لرزید.‌ پله ها را دو تا یکی بالا رفت و همانطور فشار دستش روی جعبه کوچک داخل جیبش بیشتر شد. پشت در اتاقی، مکثی کرد . چند باری دم و بازدم عمیقی انجام داد و سپس چند تقه ای به در نواخت. با صدای دعوت زنی ، قدم به درون اتاق گذاشت .



شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید