محدثه رمضانی
محدثه رمضانی
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

سزاوار جدایی

سزاوار جدایی

#پارت _۲


دختر جوان با لباسی نباتی رنگ مقابل آیینه قدی اتاقش ایستاده بود و با چشمانی بی فروغ به چهره پر رنگ و لعابش می‌نگریست. با ورود شهاب به اتاق هین بلندی کشید و دستش را به سینه چسباند و با هاج و واجی سلامی داد. شهاب با لبخندی جواب سلامش داد. جعبه ای که از شب قبل درون جیبش بود را میان دستانش مقابل ساغر گرفت و با همان لبخند همیشگیش گفت:
_« تولدت مبارک . انگاری ترسوندمت.»
تبسمی ملیح گوشه لبان ساغر را بالا برد . جواب داد:
_« ممنونم خیلی لطف کردی.»
_« نمی خوای بازش کنی؟»
_« وقتی رفتی نگاش میکنم.»
لبخندی عمیق گونه شهاب را چال انداخت و گونه ساغر را از شرم گل . شهاب با چشمانش چرخی به دور اتاق زد و دوباره روی صورت و لباس ساغر ثابت ماند. لحن صدایش تغییر کرد و با صدای گرفته ای گفت:
_« پس... بلاخره وقتش رسید.»
ساغر سری بالا و پایین کرد.
_« بلاخره.»
چند لحظه ای به سکوت میان هردو گذشت . هردو ساکن و متفکر همان جور روبروی هم ایستاده بودند. انگار فکر هر دو نفرشان پی یک چیز بود. بلاخره شهاب سکوت را شکست و با لحن گسی گفت:
_« دوست داشتم قبل از همه تولدت رو تبریک بگم و هدیه ات رو بدم.»
سکوت ساغر طولانی شد .شهاب پوف بلندی کشید و باز ادامه داد:
_« بگذریم . مثل اینکه دیگه حرفی واسه گفتن نمونده. الاناست که سروکله مهمونا پیدا بشه . بهتره منم واسه خوش آمد گویی پایین باشم.»
این را گفت و بطرف در براه افتاد. قبل از اینکه از اتاق خارج شود، صدای ساغر را از پشت سر شنید که هراسان و نام آرام پرسید:
_« چرا شهاب؟ چرا این کارارو میکنی؟یعنی این کار لازمه؟»
شهاب چند قدمی به درون اتاق برگشت و نزدیکتر ایستاد و گفت:
_« یه آدم عاشق واسه عشقش همه کار می‌کنه.»
برق اشکی در نگاه ساغر درخشید. چانه اش لرزید و با صدای لرزانی گفت:
_« اگه وضعیت فرق میکرد یا به هر دلیلی موقعیت یه جور دیگه ای بود..»
شهاب نگذاشت ساغر حرفش را تمام کند . انگشتش را روی لب های رز زده اش گذاشت و آن قدر نزدیکش بود که نفس های گرم و کوتاه و پی در پی اش ، شانه های نحیف ساغر را بلرزاند. دسته ای از موهای لخت و مشکی ساغر را در دستش گرفت. به آرامی با نوک سر انگشتانش لمس کرد و سپس آن را تا نزدیکی لبانش بالا برد و عمیق بویید و بوسه ای طولانی به آن زد و به آرامی نجوا کرد:
_« اگه وضعیت فرق میکرد الان اینجا نبودم.»
سپس بی آنکه چشم در چشمش شود، موهایش را رها کرد و از اتاق خارج شد.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید