مریم رضوی
مریم رضوی
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

بیگانه

مهم ترین سوال این است که آیا بیگانه انسانی احمق و بدبخت است یا بیگناه؟! قهرمان کتاب، نه خوب است نه شرور، نه با اخلاق است و نه ضداخلاق. این مقولات شایسته‌ی او نیست. او نوعی انسان ساده است که نویسنده نام پوچ را به او میدهد. حال پوچ به چه معناست؟ قطع رابطه انسان با دنیا؟ پوچ نه در انسان است و نه در دنیا ولی همچنان که "بودن در دنیا" خصوصیت اساسی انسان است، پوچ در آخر کار چیز دیگری جز همان وضع بشر نیست. پوچ... از خواب برخواستن، قطار، چهار ساعت کار، شام و خواب و دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه و شنبه با همین وضع و ترتیب. دنیا جز یک بی نظمی و هرج و مرج چیزی دیگر نیست. یک تعادل ابدی که از هرج و مرج زاییده شده است. وقتی انسان مرد دیگر فردایی وجود ندارد. در جهانی که ناگهان از هر خیال واهی و از هر نوری محروم شده است، انسان احساس میکند که بیگانه است و در این تبعید امکان برگشتی نیست.

به همین دلیل است که باید گفت انسان درواقع همان دنیا نیست. اگر من درختی میان دیگر درخت ها بودم این زندگی برایم معنایی میداشت. یا اصلا مسئله ای درباره من درکار نبود چون قسمتی از دنیا بودم. در آن هنگام من جزو همین دنیایی میشدم که اکنون با تمام شعورم در مقابل آن قرار گرفته ام. این عقل مسخره و ریشخندآمیز من است که مرا در مقابل تمام خلقت قرار داده است.

بیگانه همان انسان است که در مقابل دنیا قرار گرفته است، زاده شده در تبعید! بیگانه همین انسانی است که در میان دیگر انسان ها گیر کرده. همیشه روزهایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست میداشته است بیگانه میابد.

لحظه ای بعد پرسید که آیا دوستش دارم؟

در جواب گفتم این حرف مفهومی ندارد ولی خیال میکنم نه!


ولی مسئله تنها این نیست. هوس و میل مفرطی به همین پوچ در کار است. انسان پوچ هرگز اقدام به خودکشی نمیکند بلکه میخواهد زندگی کند. زندگی کند بی اینکه از هیچ یک از تصمیمات خود دست بردارد، بی اینکه فردایی داشته باشد و بی اینکه امید و آرزویی داشته باشد. انسان پوچ وجود خودش را در طغیان و سرکشی تایید میکند، مرگ را با دقت هوس بازانه ای تعقیب میکند و همین افسونگری است که او را آزاد میسازد. این انسان "تا ابد فارغ از مسئولیت" بودنِ یک آدم محکوم به مرگ را میداند. برای او همه چیز مجاز است چون خدایی در کار نیست و چون انسان خواهد مرد. تمام تجربه ها برای او هم ارز هستند. انسان پوچ که طغیان کرده و بی مسئولیت در این دنیا افکنده شده است هیچ چیز برای توجیه کردن خود ندارد. این انسان بیگناه است. بیگناه مثل همان آدم هایی که پیش از رسیدن کشیش و پیش از آنکه کشیش برای آنان از خوب و بد و از مجاز و ممنوع سخن براند همه چیز برایشان مجاز است.

بیگانه‌ی کتاب آلبرکامو، انسانی پوچ و بیگناه است که جار و جنجال ها و افتضاحات عجیب و غریبی در اجتماع راه میندازد چون هیچ یک از قوانین بازی آن اجتماعات را قبول ندارد. یکشنبه ای که مادرش میمیرد مثل تمام یکشنبه های دیگرش میگذرد... این بیگانه نمونه‌ی کاملی از یک انسان پوچ است، انسانی که هرچه پیش آید برایش خوش است! اساس فکری‌اش این است که در زندگی تغییری پیدا نمیشود و به هر صورت، زندگی هرکسی با زندگی دیگری یکسان است. زندگی‌اش بطور کلی ناخوشایند نیست و احساس بدبختی نمیکند، جاه طلبی ندارد و به همین دلیل به تغییر زندگی‌اش فکر نمیکند. انسان کم حرف و سر به تویی است و علتش این است که هیچوقت چیز مهمی ندارد که بگوید و در این صورت خاموش میماند.

بیگانه در تنهاییِ زندان می اندیشد. هرچه بیشتر فکر میکند چیزهای مجهول و فراموش شده بیشتری را از تاریکی ذهنش بیرون می آورد. میفهمد کسی که فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند بی هیچ رنجی صد سال زنده بماند، چون آنقدر خاطره خواهد داشت که کسل نشود.

اما من فکر میکنم انسانی که حتی یک روز زندگی کرده باشد و زیبایی های دنیا را دیده باشد، به دنبال زیبایی های بیشتری خواهد رفت و حداقل اشتیاقش را خواهد داشت. انسان حریص و طمعکار است و به کم راضی نمیشود. خاطره های بیشتری میخواهد، روزهای بیشتر، زیبایی های بیشتر، لذت های بیشتر و ماجراجویی های بیشتر. کسیکه تنها یک روز هم زندگی کرده باشد، باقی روزها را نیز میخواهد...

درنهایت همین انسان پوچ که پس از مرگش انتظار زندگی دیگری را ندارد و هرکاری برایش بی معنی است نیز به زندگی علاقمند میشود. ابتدا در حین محاکمه چیزی برایش فرقی ندارد، هر نتیجه ای را قبول میکند. اما زمانیکه مرگش حتمی میشود به دنبال زنده ماندن میدود. حتی پوچ ترین انسان ها هم اینگونه مرگی را دوست ندارند و میخواهند به زندگی خود ادامه دهند حتی اگر زندگی شان تماما پوچ و بی معنی باشد. آزادی را طلب میکنند حتی اگر یک آزادی بی حاصل باشد. در زمان محکومیت فقط یک جمله گفت: من قصد کشتن آن شخص را نداشتم...

در پایان کتاب نیز مکالمه ای نسبتاً طولانی میان بیگانه و کشیش برقرار میشود که بنظر من بسیار جذاب و خواندنی بود.

پس هیچ امیدی ندارید و با فکر اینکه برای ابد خواهید مرد زندگانی میکنید؟ و من جواب دادم بله!

بیگانه کتابی نیست که چیزی را روشن کند زیرا انسان پوچ نمیتواند چیزی را روشن کند. انسان فقط بیان میکند و همچنین این کتاب کتابی نیست که استدلال کند. آقای کامو فقط پیشنهاد میکند و هرکز برای توجیه کردن آنچه که از لحاظ اصول، توجیه نشدنی است خود را به دردسر نمی افکند. نویسنده میخواهد ما پیوسته امکان بوجود آمدن اثر او را در نظر داشته باشیم. آرزو میکند که بر اثرش اینطور حاشیه بنویسیم:

میتوانست بوجود نیامده باشد!

انسانبیگانهبی نظمیزندگیآلبر کامو
یک مهندسِ روانشناس یا برعکس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید