این کتاب خوب رو چند سال پیش خوندم و میتونم بگم داستانش هم مثل اسمش آرام و آرامشبخش بود... متنی بسیار زیبا و مفاهیمی زیباتر داشت! چون جزئیاتش رو دیگه به خاطر نداشتم و صرفاً حس خوبش تو ذهنم مونده بود، رفتم خلاصه هامو که زمان مطالعهی کتاب نوشته بودم، خوندم! این کتاب، داستان یک زوج رو از زمان آشنایی تا سالها بعد از شروع زندگی مشترکشون روایت میکنه. از عشق و دوست داشتن میگه، از اینکه باید برای زنده نگه داشتن عشق، جلوگیری از عادت به دوست داشتن و روزمرگی در زندگی مشترک، تلاش کرد، از اینکه یک عشق واقعی باعث رشد میشه و... تمام کلمات این کتاب چنان به دل مینشینه که دوست داری هر از چند گاهی جملاتش رو دوباره بخونی و به خودت یادآوری کنی که عشق یعنی چی...
حافظه برای عتیقه کردن عشق نیست، برای زنده نگه داشتن عشق است...
فیلمی میدیدم به اسم Little Fish که داستانی بسیار عاشقانه و بسیار غمگین داشت. تو یه سکانس یکی از شخصیت ها میگفت: آیا ما همدیگه رو فقط بخاطر تجربیات و خاطرات مشترکمون دوست داریم؟
به این فکر کردم که تجربیات ما با همدیگه نباید دلیل دوست داشتنمون باشه بلکه شاید دوست داشتن رو تقویت میکنه. ما دیگری رو دوست داریم فقط بخاطر خودش! برای آدمی که هست، برای لبخندش، برای چشمانش، برای طرز راه رفتن و صحبت کردنش یا حتی صداش... و داشتن تجربه مشترک باهاش باعث میشه بیشتر بشناسیمش. و هرچقدر کسی رو بیشتر بشناسیم، اگر عشق درونمون نسبت بهش واقعی باشه، باید بیشتر و بیشتر دوستش داشته باشیم. گاهی به طرفمون نگاه میکنیم و میبینیم که حتی عادت های بچگانهش رو هم دوست داریم... یادمه رضا کیانیان تو فیلم کفشهایم کو یه دیالوگی داشت، وقتی همسرش ازش میپرسید: "منو میشناسی؟ جواب میداد: "نه، فقط یادمه خیلی دوستت داشتم" و میخوام بگم که اگر حافظه هم فراموش کنه، احساس از بین نمیره! اون حس همیشه باقی میمونه و اگه این فیلم رو هم ببینید، آخرش بیشتر متوجه منظورم میشید...
فکر میکنم اینکه آدم ها دوباره ممکنه عاشق هم بشن یا حتی در اثر فراموشی باز هم عشق رو بیاد بیارن، واقعا اوج زیباییه. چیزی که تو فیلمایی مثل The Vow, Notebook و همین Little Fish که دربارش صحبت کردم، دیدم و این شگفت انیگزه...
هیچ دو روزی نباید شبیه هم باشد، عاشق دمادم چیزی را نو میکند حتی چیزی بسیار بسیار کوچک را
مگذار که عشق به عادت دوست داشتن تبدیل شود...
رسیدن، پله اول منارهای است که بر اوج آن اذان عاشقانه میگویند. برنامهای برای بعد از وصل، برنامهای برای تداوم بخشیدن به وصل، برنامهای برای سدبندی قاهرانه در برابر خاطره شدن، برنامه ای برای ابد، برای آن سوی مرگ، برای بقای مطلق، برای بی زمانی عشق...
مشکل زندگی را زندگی میکند...
شیرینی زندگی از آنجا سرچشمه میگیرد که تو بر مشکلات غلبه کنی. بدون این غلبه، زندگیمان خالیِ خالیست...
این جمله سراسر عشق و امیده...
یک نکتهی دیگهی این کتاب اینه که یچیزایی رو بهمون یادآوری میکنه. خیلی چیزارو میدونیم اما گاهی فراموش میکنیم. مثلا یه قسمت دیگه از کتاب، نویسنده (نادر ابراهیمی) دربارهی این موضوع صحبت میکنه که هیچ وقت قرار نیست همه چیز ایده آل باشه، چون توقعات ما مدام بیشتر میشه و این ماییم که تغییر میکنیم. اتفاقاً رسیدن، انسان رو دلسرد میکنه. چون ما نیاز داریم که همیشه آرزوهایی داشته باشیم و به سمتشون حرکت کنیم. چیزی که باید برامون لذت بخش و مهم باشه، مسیره نه مقصد...
البته نویسنده فقط از عشق صحبت نمیکرد. دربارهی مسائل سیاسی و جنگ و هر چیزی دیگری که جزئی از زندگی است هم میگفت. مثل این بخش:
خوب است. همه چیز خوب است. ما هستیم. آنها که هستند میجنگند و آنها که نمیجنگند نیستند تا بجنگند. همه چیزمان شعار بود و در شعارها خون بود. خونِ مخالفت با ظلم، با بیگانه، با خفتِ نداشتنِ استقلال. ما اخت دویدن بودیم. آهسته راه رفتن خسته مان میکرد...
درکل... خیلی این کتاب رو دوست داشتم، پر از جملات زیبا و امیدبخش بود اما بنظر من بهترین پاراگراف این کتاب اینجا بود:
یک روز همسر پیر یک باستان شناس به من گفت: شوهرم را درست به این دلیل که باستان شناس است و دائما با اشیای قدیمی سرگرم است دوست میدارم. چرا که قدر مرا، هر قدر کهنه تر میشوم بیشتر میداند. حال مدتهاست که به من به عنوان یک ظرفِ بلورِ بسیار نازک نگاه میکند و از من همانطور مراقبت میکند که از تُنگ قدیمی بالای رف. او همیشه میترسد که یک نگاه بد هم آن تنگ گرانبها را بشکند، همانطور که یک صدای مختصر بلند، قلب مرا...
در پایان بگم که من نسخهی چاپی این کتاب رو خوندم اما شما میتونید از اپلیکیشن طاقچه هم برای مطالعهی این کتاب استفاده کنید. روی لینک کلیک کنید!